شهــــــــر بازی پارت هشتادوهشتم 🌹 بعد از کمی مکث گفت: _ باشه ...... اما من بازم زنگ میزنم ، آرام حداقل بذار یکم بیشتر همدیگرو بشناسیم ، بعد جواب بده چقدر جمله اش آشنا بود ( بیشتر همدیگرو بشناسیم) اعصابم داشت دوباره به هم می ریخت...امان از این خاطرات تلخ... _ فرقی نمیکنه _ یعنی چی آرام...... نکنه .... کس دیگه ای رو دوست داری اگر شش ماه پیش پرسیده بود ، داشتم اما حالا.... _ نه _ پس دیگه نه نیار ، مواظب خودت باش عزیزم ، فعلا خداحافظ. بدون اینکه اجازه دهد حرفی بزنم گوشی را قطع کرد. از این بیشتر شناختن ها متنفر بودم. اصلا از علاقه مند شدن به کسی، از عشق و عاشقی، از همه ی حس های دنیا متنفر بودم. بی فکر لباسم را عوض کردم و از خانه خارج شدم .در عالم دیگری سیر می کردم و اصلا حواسم به این مسئله نبود که من جایی را بلد نیستم. نمی دانم به کجا اما شروع به راه رفتن کردم . اولین قطره ی اشکم چکید . صدایی در سرم زنگ می زد... " ببین آرام من از تو خوشم میاد، دلم می خواد بیشتر همدیگرو بشناسیم." سریع اشکم را پاک کردم. در این دنیا نبودم. در گذشته ها سیر می کردم و جگرم آتش میگرفت. در دلم فریاد زدم : ازت متنفرم نامرد نمیدانم چقدر راه رفته بودم و در دنیای سیاهم قدم زده بودم که به خودم آمدم و متوجه شدم، نمی دانم کجا هستم و نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. استرس گرفته بودم. هرچه تابلو ها را خواندم هم نفهمیدم کجا هستم . ساعتم را نگاه کردم 4 بود و سه ساعت از خروجم از خانه گذشته بود و من هیچ نفهمیده بودم. در دلم فحشی نثار افکارم کردم که مرا اینچنین اسیر و غرق در خود کرده بودند. یاد آن روز افتادم و آن پارک وحشت و آن نامرد که مرا رها کرد و رفت. گریه ام گرفته بود نمی دانستم چه کنم. موبایلم را در آوردم و با خجالت شماره ی مسعود خان را گرفتم. خیلی زود جواب داد. صدایش نگران بود. _ آلو آرام جان کجایی ، خونه نیستی؟ _ مسعود خان ....... گم شدم صدایم میلرزید _چی ؟ آرام کجایی؟ _نمیدونم..... ( بغضم شکست ) ببخشید _ چیزی نیست ... آروم باش. چند تا نفس عمیق بکش، این جا کشور امنیه اصلا نگران نباش هیچ اتفاقی نمیوفته ،تو فقط به خودت مسلط باش، باشه؟ به سختی گفتم: _باشه _ الان آرومی _ بله _ آفرین . ببین تابلوهایی که میبینی رو برای من بخون من همین الان میام دنبالت. پانزده دقیقه ی بعد ماشین مسعود خان جلوی پایم ترمز زد . به سرعت سوار شدم. بدون آنکه نگاهش کنم سر به زیر گفتم: _ ببخشید _ چی رو ببخشم ، خیلی هم کار خوبی کردی اومدی بیرون هواخوری. _ مزاحمتون شدم _ اصلا. چیز دیگری نگفتم. مسعود خان خیلی خوب بود . من هرچه می گفتم باز هم شرمنده اش بودم. در خودم فرو رفته بودم و به بیرون نگاه می کردم آرام پرسید _ خوبی؟ _ بله _ اتفاقی افتاده _ نه تا خانه سکوت بود و سکوت. دلم می خواست برای مسعود خان حرف بزنم. از همه چیز مثل آن شب. اما میترسیدم او را خسته کنم. پس زبان به کام گرفتم و در دلم برای خودم درد و دل کردم. دو روز از گم شدنم گذشته بود که مسعود خان لباس پوشیده و آماده به سراغم آمد و گفت سریع حاضر شوم که قرار است با هم بیرون برویم. به سرعت در حالی که نمی دانستم قرار است به کجا برویم حاضر شدم و از خانه خارج شدم. در ماشین به انتظارم نشسته بود. سوار شدم و او بی حرف راه افتاد. بعد از چند دقیقه سکوت شروع به صحبت کرد. _ ببین آرام جان برای من مسئله ای نیست که تو رو هرجا خواستی ببرم و بیارم . آخه تو اصلا از خونه بیرون نمیری که بگم وقت من گرفته میشه .اما برای خودت بهتره که یاد بگیری و مهم تر از اون اینه که این ترست و از بین ببری. استرس گرفتم. متوجه ترس و استرسم شد که با لحنی مهربان ادامه داد. _ ببین ترس نداره که . اصلا مگه تو قول ندادی که به خودت کمک می کنی . پس باید این قدم رو برداری. دو سه روز اول برات سخته بعد برات آسون میشه و به خودت میخندی که میترسیدی تنها بیرون بری. کاش ین استرس لعنتی رهایم می کرد. _ اصلا کار سختی نیست . من همه جارو خودم بهت یاد میدم . کافیه به خودت اعتماد داشته باشی که میتونی. اون وقت همه چیز حل میشه ، باید با ترسهات مواجه بشی آرام جان وگرنه نمی تونی از این پیله ای که دورت بافتی رها بشی. باشه؟ راست می گفت. باید این ترس مسخره را کنار می گذاشتم. در ایران و در کنار خانواده و آشنایانم، تنها بودم و کمکی نداشتم. اما حالا که در این غربت غریبه ای پیدا شده و می خواهد کمکم کند ، باید قدر این موقعیت را بدانم. سرم را به تایید تکان دادم. مسعود خان لبخندی آرامش بخش زد و بعد شروع به توضیح دادن کرد. _ راستی داشت یادم میرفت ،داشبورد رو باز کن باز کردم و منتظر نگاهش کردم. _ اون نقشه رو بردار... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹