شهــــــــر بازی پارت هشتادونهم🌹 نقشه رو برداشتم و داشبورد را بستم. _ این نقشه رو دیروز برات خریدم ، البته خودم داشتم اما قدیمی شده بود و بعضی از تغییرات توش نبود. توی این نقشه اسم همه ی خیابون ها و محله ها و حتی مغازه ها هم هست. روی گوشیت هم چند تا برنامه نصب میکنم که مسیر یابو نقشه و از این چیزاست... حالا فکر می کنی با وجود این همه امکانات و این که تو خیلی خوب انگلیسی صحبت میکنی، اصلا امکان داره که تو گم بشی؟ راست می گفت چقدر همه چیز ساده می شد اگر فقط وقتی می ترسیدی کسی بود که تورا کمک کند و به تو دلداری دهد . اگر کمی به تو توجه شود . اگر کمی فقط کمی دیده شوی . مهم باشی. ارزش داشته باشی و ناخواسته نباشی که نهایت لطفشان سیر کردن شکمت باشد و بازیچه نباشی که احساست را به تارج ببرند و ککشان هم نگزد. لبخند زدم به این همه مرد بودن این مرد. مردهایی که من دیده و شناخته بودم که فقط نامش را یدک می کشیدند و بس. _ خب اینم از این . تا این جا رو که یاد گرفتی آره؟ _ بله ، فکر کنم _ تو دختر باهوشی هستی مگه میشه که یاد نگرفته باشی. _ ممنون _ خیلی خوب پیاده شو با تعجب نگاهش کردم. دوباره گفت: _ پیاده شو دیگه _ چرا _ خب من یه کاری دارم که باید انجامش بدم و تو باید برگردی خونه . و مسیر من دقیقا برخلاف مسیر خونست. با این که مسیر را یاد گرفته بودم اما طبق معمول استرس به جانم افتاد. مرده شور این اعتماد به نفس بی خود مرا ببرند که هیچگاه ندارمش. با خجالت گفتم: _ خب من همراتون میام تو ماشین میشینم. _ نمیشه. تو که مسیر و بلدی. پس خودت برمیگردی خونه . زود باش. به اجبار و با استرس پیاده شدم و مسعود خان بدون هیچ حرفی راه افتاد و رفت. باید ترس را کنار می گذاشتم. زیر لب و پشت سر هم تکرار می کردم، من میتوانم . من بلدم. اصلا سخت نیست. بسم الله گفتم و برای اولین بار در عمرا سعی کردم ترس را کنار بگذارم و به تواناییهایم اعتماد کنم. تا دو هفته کارمان همین بود مسعود خان هر روز یکی دو مسیر و محله را به من یاد میداد و بعد مرا رها می کرد تا به خانه برگردم. دیگر ترسم ریخته بود و راحت این کار را انجام میدادم. روز آخر که تقریبا همه ی مسیر های مهم شهر را یاد گرفته بودم ، مسعود خان گفت تمام این مدت موقع برگشت مرا همراهی می کرده و خودش را نشان نمیداده. با این حرف مسعود خان بیشتر مدیون و شرمنده اش شدم . او واقعا مرد بی نظیری بود. از آن پس که مسیرها را یاد گرفتم مسعود خان گاهی برای خرید که در واقع بهانه ای برای بیرون رفتن من از خانه بود، مرا به فروشگاه های اطراف می فرستاد تا کم کم با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنم. مسعود خان را خدا برای نجات من فرستاده بود و من واقعا مدیون او بودم. دانشگاه شروع شده بود. اوایل شرایط و جو آنجا برایم سخت بود اما بعد ازدو سه ماه تقریبا برایم عادی شد. هرچند که هنوز هم دوستی نداشتم و ارتباطی با کسی برقرار نکرده بودم ، اما حس بدی هم نداشتم. میلاد بارها در این مدت تماس گرفته بود و من هر دفعه جواب منفی ام را به او اعلام کرده بودم، اما او زیر بار نمیرفت. تصمیم داشتم در ابن باره به کسی بگویم . اما شخص مورد نظر را پیدا نمی کردم. چند روزی بود که با زیاد شدن تماس های میلاد فکرم حسابی مشغول شده بود و دوباره کلی در خود فرورفته بودم ،که از نگاه مسعود خان دور نمانده بود. شب بود و مشغول درست کردن شام بودم . حسابی در افکارم غرق بودم که با دستی که روی شانه ام قرار گرفت از جا پریدم و هین بلندی گفتم. مسعود خان هول شده گفت: _ ببخشید آرام جان نمی خواستم بترسونمت ، چند بار صدات کردم اما جواب ندادی. بعد از آن ماجرا اعصابم به شدت ضعیف شده بود و با کوچکترین کنشی ، واکنش های شدید نشان میدادم. مخصوصا اگر کسی از پشت صدایم میزد یا مثل الان مثلا دستم را می گرفت، بی نهایت می ترسیدم و به یاد آن پسر درون پارک که از پشت کیفم را گرفته بود می افتادم و حالم بد می شد. سعی کردم به خودم مسلط شوم روی صندلی نشستم . _ شما ببخشید حواسم نبود. لیوانی آب به دستم داد. و روبرویم پشت میز نشیت. _ چیزی شده؟ _ نه _ تشخیص تغییر رفتارت اصلا سخت نیست دختر جان ، نمیتونی منو گول بزنی. _ یکم فکرم مشغوله _ گاهی حرف زدن خیلی به آدما کمک میکنه _ یه بار توی عمرم با یکی حرف زدم ، اما از همش بر علیه خودم استفاده کرد. ( لحنم غمگین بود.) _ همه مثل هم نیستن، زود اعتماد کردن خوب نیست اما بی اعتمادی محض هم خیلی بده. (با خجالت پرسیدم) _ شما چقدر از من می دونین؟ _ کمی از شرایط خانوادت می دونم و آرمین کمی از ماجرایی که برات اتفاق افتاده بوده رو برام تعریف کرده، البته فقط برای این بوده که من تو رو درک کنم و علت این حالت رو بدونم همین ، خانوادت واقعا نگرانتن. نگرانیشان اصلا برایم مهم نبود... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹