شهــــــــر بازی پارت نود🌹 _ می تون م به شما اعتماد کنم؟ _ خب اینو خودت باید تشخیص بدی... اما می تونم بهت قول بدم فقط برات یه گوش باشم و اگر کمکی از دستم برمیومد کوتاهی نکنم. _ میشه کمکم کنید _ اگه کاری از دستم بر بیاد مطمئن باش دریغ نمی کنم. _ پسرعمم مدتیه که زنگ میزنه و خب.... یعنی ... خواستگاری کرده. اما من هرچی بهش میگم نه، بی خیال نمیشه..... من اصلا دلم نمی خواد ازدواج کنم. _ این جواب منفی ربطی به شخص خاصی داره؟ طوری شخص خاصی را گفت که مطمئن شدم منظورش دقیقا طاهاست و فقط از بردن نامش خودداری می کند. _ نمی دونم....نه _ من چی کار می تونم برات بکنم؟ _ میشه لطفا ، به آرمین بگید که به میلاد بگه جواب من منفیه و امکان نداره نظرم عوض شه. من هرچی به سارا گفتم به آرمین بگه یه جورایی بهونه میاره...نمی دونم. _ خب .. ببین آرام ، درسته که الان دوست نداری به ازدواج فکر کنی اما بالاخره چی؟ ، بالاخره یه روزی میرسه که تو هم ازدواج میکنی، پس از روی حس بدی که الان داری تصمیم عجولانه نگیر. _ میلاد پسر خیلی خوبیه، البته من واقعا حسی جز یه پسرعمه بهش ندارم. اما غیر از اون وجود عمه و دختر عمم که در واقع از من خوششون نمیاد باعث میشه اصلا نخوام به میلاد فکر کنم. میلاد حتی یک بار هم نتونسته از من در برابر خواهرش دفاع کنه. و من برام سخته بخوام با این شرایط کنار بیام. _ خب ، به نظر منم خانواده ی طرفی که می خوای باش ازدواج کنی خیلی مهمه. ( کمی فکر کرد و گفت ) باشه آرام جان من با آرمین صحبت میکنم. قبولم نکرد خودم شخصا با این آقا میلاد صحبت می کنم خیالت راحت. _ ممنونم ، شما واقعا منو شرمنده می کنین. _ این حرفا رو نزن. وجود تو، تو این خونه خیلی با ارزشه. بچه ها خیلی دوست دارن مخصوصا هانا. من از بابت محبتی که به بچه ها داری ازت ممنونم . لبخند زدم و مسعود خان از آشپزخانه خارج شد. امیدوار بودم میلاد راضی شود و خیلی هم ناراحت نشود. به هر حال آنچه مسلم بود این بود که با وجود شرایطی که داشتم هیچگاه جوابم به او مثبت نمیشد. بیشتر وقتم را در خانه با هانا می گذراندم . حس خاصی به او داشتم و از بودنش احساس آرامش می کردم. حالا بیشتر وقتهایی که من کلاس نداشتم و در سوئیتم بودم هانا هم کنارم بود به طوری که صدای مسعود خان در آمده بود و با مزه اعتراض می کرد و می گفت: _" هانا تو رو از من بیشتر دوست داره" . گاهی با هانا و نیما بیرون می رفتیم . پارک ، جاهای دیدنی و گاهی هم فروشگاه هایی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را برای فروش گذاشته بودند و مقاومت در برابر خرید نکردن واقعا بی فایده بود. گاهی مسعود خان هم ما را همراهی می کرد و آن وقت ها حسابی به ما خوش می گذشت. روحیه ام خیلی بهتر شده بود و من همه را مدیون این خانواده ی سه نفری بودم . گاهی در دلم آرزوم میکردم که ای کاش من دختر مسعود خان بودم . او پدر فوق العاده ای بود و بی دریغ محبت می کرد. نزدیک امتحانات پایان ترم بود و من تقریبا بین اساتید شناخته شده بودم. و از آنجا که مسعود خان هم در مرکز تحقیقات همان دانشگاه مشغول بود، او هم از این شناخته شدن من آگاهی داشت و کلی مرا تحسین کرده بود. با خانواده ام ارتباط داشتم البته آنها تماس گیرنده بودند،من فقط گاهی با سارا تماس می گرفتم و با او صحبت می کردم. اما بقیه خودشان تماس می گرفتند. با وجود بهتر شدن حالم اما هنوز حسم به خانواده ام همان بود و من فقط سعی می کردم به آنها فکر نکنم و به این حس بد بیش از این پرو بال ندهم. از وقتی از ایران خارج شده بودم با آرش صحبت نکرده بودم ، فقط سارا اخبار او را به من می داد و می گفت حالش خراب است و روی حرف زدن با تو را هم ندارد. گاهی دلم برایش می سوخت اما برای خودم بیشتر. آرمین اما با وجود تمام سردی های من مدام تماس می گرفت و با مسعود خان هم در ارتباط بود. خدا روشکر مسعود خان با آرمین صحبت کرده بود .و نمی دانم آرمین دقیقا چه به میلاد گفته بود، که تماس های میلاد قطع و خیال من هم از بابت او راحت شد. هوای دلم گرفته بود و... چشمانم ابری ، اما هنوز اجازه ی بارش به آنها نداده بودم. فردا سالگرد مرگ روح و جانم بود. و من ساده لوحانه فکر می کردم فراموش کرده ام و دیگر برایم مهم نیست . اما سخت در اشتباه بودم و حال و روزم به حدی بد بود که نیما و هانا هم متوجه شده بودند. دوباره کابوس هایی که مدتی قطع شده بودند شروع شده بود و من از خوابیدن فراری بودم. در سوئیتم کنار پنجره نشسته بودم و به بیرون خیره شده بودم. چشمانم اما آن پارک وحشت را میدید . بغض بدجور به گلویم چنگ انداخته بود و حالم اصلا خوب نبود. برای نهار و شام پایین نرفتم و مسعود خان هم که حالم را دید اصراری نکرد. تا شب همان جا نشستم و با تمام وجود سعی کردم حتی یک قطره اشک هم نریزم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹