شهـــــــر بازی پارت نودویکم🌹 تا صبح روی تختم دراز کشیدم و خیره به سقف آن روز لعنتی را برای خود مرور کردم. صبح با چشمانی که از شدت خستگی و بی خوابی قرمز بودند آماده شدم و خیلی زود خودم را به دانشگاه رساندم. یک کلاس بیشتر نداشتم و بقیه ی روز آزاد بودم. بعد از کلاسم به پارکی که در نزدیکی خانه ی مسعود خان بود رفتم و روی نیمکتی در قسمتی خلوت از پارک نشستم. با این کار خودم را شکنجه می دادم اما دست خودم نبود. نمیدانم چقدر گذشت که حضور کسی را کنارم احساس کردم. طبق معمول مسعود خان بود. _ خوبی؟ اگر حرف میزدم بی شک بغضم میشکست و اشک هایم جاری میشد. سرم را به علامت نفی تکان دادم. خوب نبودم. _ این چند روز آرمین مدام با من تماس میگرفت ، خیلی نگرانت بود. سارا هم مدام به خودم زنگ میزد و سعی میکرد با حرف هایش مرا شاد کند.البته کمی هم مشکوک بود و من دلیلش را نمی فهمیدم. انگار می خواست چیزی بگوید و جلوی خودش را می گرفت. در حالی که صدایم از بغض میلرزید به سختی گفتم: _ یک سال گذشت. فکر کردم فراموش کردم اما ..... اشکهایم بعد از دو روز مقاومت از کاسه ی چشمم سرریز شدند . _ حرف بزن آرام ، تو خودت نریز. _ حالم خوب نیست ، حالم خوب نمیشه. یادم نمیره ، (با عجز گفتم ) چیکار کنم؟ دستم را در دستهایش گرفت و گفت: _ خوب میشی دخترم. به شرطی که بخوای. بریز بیرون این غم و غصه ها رو ، حرف بزن. با گریه گفتم : _ من واقعا دوسش داشتم با تمام وجودم ، حقم این نبود مسعود خان. من هر روز برای خواهرش دعا می کردم با اینکه نمی شناختمش و ندیده بودمش اما اون انتقام خواهرش رو از من گرفت. من خیلی احمقم خیلی هم بدبختم ، خیلی _ آرام این نشون میده که تو چقدر انسان خوبی هستی ، اون آدم اشتباه کرده و مطمئن باش تقاصشو هم پس میده. با عجز گفتم: _ چی کار کنم یادم بره؟ _ ببخشش سرم را به نفی تکان دادم. _ نمی تونم _ ببخشش تا فراموش کنی. ببین یک سال گذشته ، می خوای تا آخر عمرت برای این ماجرا عزاداری کنی؟ دوباره سرم را به نفی تکان دادم. _ اون رو به همون عشق پاکی که بهش داشتی ببخش. بعد هم همه چیز رو فراموش کن. قبول دارم که سخته اما میشه.یعنی تو میتونی... کاش میتوانستم. بعد از کمی که در فکر فرو رفته بود گفت: _ ببین آرام جان می خوام چیزی بهت بگم؟ با این که حال و روز درستی نداشتم اما متوجه لحن محتاط مسعود خان شدم. _ چند روزی هست که آرمین موضوعی رو بهم گفته اما چون تو حالت خیلی مساعد نبود ،تصمیم نداشتیم بهت بگیم ، اما الان فکر می کنم بهتره همین الان بدونی. اینطوری یکبار حالت بد میشه و بعد راحت میشی. استرس گرفتم . گریه ام قطع شده بود و خیره و با نگرانی مسعود خان را نگاه می کردم. _ چی شده؟ صدایم می لرزید. _ قول بده آروم باشی خب؟ _ باشه ، چی شده. کلافه بود و من واقعا داشتم از ترس میمردم. کمی مکث کرد و بعد گفت: _ طاها ....... برگشته روی تخت افتاده بودم و حوصله ی بلند شدن نداشتم. از پرده ی کنار رفته ی پنجره به آسمان آبی خیره بودم. حرف های دیروز مسعود خان یک لحظه هم از یادم نمیرفت. _ یک ماهی هست که پیداش شده . اول از همه رفته بوده سراغ آرش ،مثل اینکه با هم درگیر شدن و آرش تا تونسته زدتش ،آرمین می گفت اگر سرایدار سر نمیرسیده و آرش و ازش جدا نمی کرده ، کشته بودتش.سرایداره گفته طاها اصلا از خودش دفاع نمی کرده و با کمال میل گذاشته بوده آرش خودشو خالی کنه... دو سه روز هم بیمارستان بستری بوده و بعد با رضایت خودش از بیمارستان میاد بیرون. از اون به بعد میره سراغ آرمین. این مدت وضع همین بوده ، طاها می خواسته و می خواد حرف بزنه اما همش با آرمین و آرش دعوا دارن. مثل اینکه فهمیده اشتباه کرده ، انتقامشو اشتباهی گرفته و حالا کاسه ی چه کنم دستش گرفته. می گفت در به در دنبال تو می گرده. نمی خواستیم بهت بگیم اما فکر کردم حقته بدونی. با صدای زنگ تلفن از فکر خارج شدم. حوصله ی جواب دادن نداشتم. بعد از چند زنگ قطع شد. داشتم غرق در افکارم میشدم که دوباره زنگ آن به صدا در آمد . از دیروز هیچ تلفنی را جواب نداده بودم. به ناچار بلند شدم و گوشی را برداشتم. _ الو صدای نگران و شاکی سارا در گوشی پیچید. _ دختر چرا جواب نمیدی از دیروز هزار بار زنگ زدم حوصله ی هیچ کس را نداشتم ، حتی سارا...سکوت کردم. _ خوبی آرام جان .............. مسعود خان بهت گفت؟ سوالش را خیلی محتاطانه پرسید تنها سوالی که آن لحظه به ذهنم می رسید را پرسیدم. _ از کجا فهمیده اشتباه کرده؟ _ آرام جان بهش فکر نکن. چه می گفت سارا ،چگونه فکر نکنم. مگر میشد. هیچ نگفتم و منتظر ماندم تا به حرف بیاید. صدای بیرون فرستادن نفسش را شنیدم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹