شهــــــــر بازی پارتنودودوم 🌹 _ مثل اینکه تا همین یکی دو ماه پیش تارا حالش خوب نبوده البته بیشتر از نظر روحی .بعد از خودکشیش با هیچ کس حرف نمی زده و کلا تو خودش بوده . تحت نظر روانپزشک بوده . دوماه پیش انگار توی یکی از جلسات مشاورش بالاخره به حرف میاد . بعد از اونم یه چیزایی برای طاها تعریف میکنه که باعث میشه طاها بفهمه اصلا آرش تقصیری نداشته. جریان اون چیزی که طاها فکر می کرده نبوده. آرام جان فکر نکنی آرمین و آرش نشستن باش حرف زدنا ، اصلا. این چیزا رو هم تارا با آرش تماس گرفته و گفته. وگرنه هر دوشون به خون طاها تشنه هستن، باور کن. طاها هر روز میره سراغشون که یه خبری از تو بگیره، اما تا الان که ناکام مونده ......... الو آرام جان ...هستی ؟ صورتم از اشک خیس بود. با صدای لرزانی گفتم _ آره _ خوبی عزیزم؟ _ نه _ من گفتم بهت نگیم لحن او هم غمگین بود _ نه ، خوب کردید گفتید. _ ام ... میگم حالا .. آرام نظرت چیه؟ _ هیچی .... فقط قول بدین بهش نگین من کجام، باشه؟ _ خیالت راحت. این دفعه برادرات رو سفیدت می کنن. _ می خوام بخوابم. _ باشه عزیزم، بازم بهت زنگ میزنم. گوشی را قطع کردم و دوباره به تخت پناه بردم و سعی کردم کمی بخوابم. حس خوبی نداشتم و دلم می خواست با خوابیدن از این حسو حال فرار کنم. با حرکت دستی روی صورتم بیدارشدم. چشم هایم را باز کردم و صورت زیبای هانا را روبرویم دیدم. خودش تنها روی تختم و در کنارم بود. ساعت را نگاه کردم نزدیک 8 شب بود. دوباره به هانا نگاه کردم ،به رویش لبخند زدم. دستم را کشید. _ آرا _ جانم _ پاشو بلند شدم و او را در آغوش گرفتم. دلم برایش تنگ شده بود. دلم برای آرام کوچولویی که در وجود هانا می دیدم هم تنگ شده بود. با همان لحن شیرین و کودکانه اش گفت که گرسنه است و غذا می خواهد. مطمئن بودم که مسعودخان او را به سراغم فرستاده. بلند شدم و لباسم را عوض کردم و هانا به بغل ، پایین رفتم. دلم نمی خواست به " او " فکر کنم. دیگر برایم هیچ ارزشی نداشت. او با من خیلی بد کرده بود. پشیمانی اش به درد من نمی خورد. مسعود خان با دیدنم سعی کرد لبخند بزند اما او هم به نظر غمگین می آمد. _ بیاید شام بخوریم. _ ببخشید من باید درست می کردم.شما افتادید تو زحمت. _ این چه حرفیه دختر خوب. به جاش از فردا جبران می کنی. بعد از شام که در سکوت عجیب مسعود خان خورده شد. شروع به جمع کردن میز کردیم. هانا و نیما در هال، مشغول تلوزیون تماشا کردن بودند. که مسعودخان گفت: _ آرام جان میشه لطفا فردا تا عصر مراقب بچه ها باشی.... من باید جایی برم. _ بله حتما خیالتون راحت. فردا تعطیل بود و مگی هم که روزهای تعطیل نمی آمد .اما این نبودن مسعود خان عجیب بود، امکان نداشت روزهای تعطیل در کنار بچه ها نباشد. ناراحتی خودم را از یاد بردم و نگران مسعود خان شدم . او فرشته ی نجاتم بود و حالا که برای اولین بار از وقتی آمده بودم او را چنین گرفته و غمگین می دیدم ، بسیار ناراحت شدم و دلم می خواست به گونه ای به او کمک کنم و از این حال و هوا در بیارمش. کاری که اصلا بلد نبودم. اما خجالت را کنار گذاشتم و گفتم: _ ببخشید ، چیزی شده؟ کمی نگاهم کرد و بعد با لحن غمگینی گفت: _ فردا........ سالگرد فوت هستیه بغض کردم از غمش که معلوم بود تحملش حسابی سخت و سنگین است. آخ خدای من پس یعنی فردا تولد هانا هم بود. آرام و محتاطانه گفتم: _ تولد هانا هم هست لبخند تلخی زد و گفت: _ آره عصر که برگشتم یه کاری می کنم. باید کمکی می کردم حالا که می توانستم باید کمی از محبت هایش را جبران می کردم. _ من همه چیزو آماده می کنم خیالتون راحت، شما فردا راحت باشید. نمیذارم هانا و نیما ناراحت باشن. با محبت نگاهم کرد و گفت: _ گفتم که وجودت توی این خونه خیلی باارزشه. با خجالت لبخند زدم. باید تا آنجا که می توانستم تلاش می کردم. این خانواده برایم از خانواده ی خودم عزیزتر بودند. صبح بعد از خروج مسعود خان از خانه، لیستی که دیشب تهیه کرده بودم را برداشتم و برای خرید به فروشگاه نزدیک خانه رفتم. هانا خواب بود و باید خیلی زود به خانه بر می گشتم . از این که مسعود خان به من کمک کرده بود و من بدون استرس می توانستم از خانه خارج شوم و خرید کنم . بی نهایت راضی و سپاسگزار بودم. در راه یک عروسک خروگوش پشمالوی بزرگ هم برای هانا خریدم ،هانا عاشق این عروسک های پشمالو بود . تصمیم گرفتم هدایای کوچکی هم برای نیما و مسعود خان بگیرم. برای نیما یک توپ بسکتبال و برای مسعود خان یک روان نویس خریدم و امیدوار بودم انتخاب هایم خوب بوده باشد. با یاد آوردن خاطره ی تلخی که از هدیه خریدن داشتم دوباره غم به قلبم سرازیر شد . "او " اولین کسی بود که من با تمام وجودم برایش هدیه خریدم و دلم می خواست روز تولدش به او هدیه دهم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹