شهــــــــر بازی پارت نودوسوم🌹 هیجان آن روزهایم را که به خاطر می آوردم دلم برای خودم آتش می گرفت ... او هم خوب مزدم را داده بو د. آهی کشیدم و سعی کردم افکارم را از او منحرف کنم. و به خانواده ی عزیزی فکر کنم که برایم از هر چیزی مهمتر بودند. از بس خریدهایم زیاد شده بود برای برگشت مجبور شدم مسیر کوتاه تا خانه را با تاکسی برگردم. البته هنوز این تنها تاکسی سوار شدن برایم استرس زا بود اما مسعود خان به من یاد داد با ترس هایم روبرو شوم و آنها را از بین ببرم. ............. باید رو سفیدش می کردم. خدارو شکر وقتی به خانه رسیدم، هانا هنوز خواب بود ، به سوئیتم رفتم و هدیه ها را در اتاقم گذاشتم و دوباره به پایین برگشتم ، باید برای ناهار غذا درست می کردم و بعد مشغول پخت کیک می شدم. مواد و وسیله های لازم برای کیکی که دستورش را اینترنتی پیدا کرده بودم را به اندازه ی ده نفر خریده بودم، که اگر خراب کردم بتوانم از اول درست کنم. دوست داشتم همه چیز را با دست های خودم درست کنم. درنتیجه باید سختی اش را به جان می خریدم. در آشپزخانه بودم که نیما سلام کنان وارد آشپزخانه شد. مدت کوتاهی بود که با هم فارسی صحبت می کردیم البته بعد از تایید زبان من توسط مسعود خان. _ سلام ، صبح بخیر _ سلام ، صبح تو هم بخیر _بابا رفته پیش مامان؟ از سؤالش غمگین شدم اما باید کاری می کردم تا او و هانا شاد باشند. آنها همیشه مرا شاد می کردند پس من هم می توانستم .به هر حال چیزی که واضح بود این بود که نیما هم شرایط سختی داشت. نگاهش کردم . چهره اش با وجود تمام تلاشش برای خونسردی گرفته و غمگین بود. سعی کردم لبخند بزنم، باید حال و هوایش را عوض می کردم. _ بله ، اما من و تو یه ماموریت سری داریم تا به حال مرا اینگونه ندیده بود به همین خاطر کنجکاو نگاهم کرد. ادامه دادم _ عصر جشن تولد داریم . _ تولد هانا. بابا روز تولد من برای هانا هم جشن میگیره ، از دوسال پیش روز تولدش براش کیک و هدیه میخره، اما روز تولد من یه جشن دو نفره برامون می گیره و خیلی ها رو دعوت میکنه. اما فکر خوبیه اینجوری بابا هم خوشحال میشه. من هستم. خوشحال شدم. گفتم: _ تو خوبی؟ چهره اش در هم شد و گفت: _ دلم برای مامان تنگ میشه ، اما من باید قوی باشم تا بابا بیشتر از این داغون نشه. من میدونم بابا چقدر مامان و دوست داشته و داره. خدایا این خانواده واقعا از فرشتگان بودند. بغضم را قورت دادم ، من همیشه خیلی زود گریه ام می گرفت. _ تو پسر فوق العادهای هستی. من مطمئنم که مادرت به تو افتخار می کنه. چهره اش باز شد ، خواست چیزی بگوید که هر دو با صدای هانا متوجه حضورش شدیم. _ آرا _ جانم ، سلام در حالی که چشمان خوابالودش نیمه باز و بسته بود.دستش را به طرفم دراز کرد تا او را بغل کنم. هانا حسابی بغلی بود. نیما قبل از من پیش دستی کرد و او را بغل کرد و با سر و صدا به بیرون از آشپزخانه برد و مشغول قلقلک دادنش شد. من هم با لبخند ابتدا میز صبحانه را چیدم و بعد آنها را صدازدم. بعد از صبحانه نیما به سرعت برای خرید هدیه ای برای هانا بیرون رفت. بعد از برگشتش هم آهنگ تولد گذاشت و با هانا شروع به رقصیدن کرد. خیلی با مزه شده بودند ، نیما از من می خواست که همراهیشان کنم .اما من از شدت خنده روی مبل افتاده بودم و نمی توانستم تکان بخورم. در این مدت متوجه شده بودم که نیما در رقص بسیار مهارت دارد آن هم رقص ایرانی که خیلی با مزه آن را اجرا می کرد. هیچگاه در عمرم به اندازه ی امروز نخندیده بودم. خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم آنها را شاد کنم. البته که حضور نیما بسیار مؤثر بود. تا عصر با کمک هم غذا و کیک درست کردیم. یک کیک من و یک کیک نیما ، آنها را تزیین کردیم. در واقع با هم مسابقه گذاشتیم و قرار شد داور هم هانا و مسعود خان باشند. کلی بادکنک باد کرده بودیم و از در و دیوار کاغذ رنگی وصل کرده بودیم . درتمام این مدت کلی شادی کرده بودیم و خندیده بودیم. مسعود خان راست می گفت کافی بود خودم بخواهم بعد همه چیز را می توانستم فراموش کنم. هرچند سخت اما شدنی بود. با صدای چرخش کلید در قفل هانا را که لباس پرنسسی زیبایی به تنش کرده بودم با یک فشفشه به استقبال مسعود خان فرستادم و خودم و نیما هم که کلاه بوقی بر سر گذاشته بودیم و فشفشه در دست داشتیم، کمی عقب تر ایستادیم. مسعود خان با چهره ای گرفته وارد شد اما با دیدن هانا در آن حالت، چشمانش برق زد و با تمام وجود او را در آغوش گرفت. نیما آهنگ تولد گذاشت و دست مسعود خان را کشید و شروع کرد روبرویش با حالت با مزه ای رقصیدن. مسعود خان نگاه تشکر آمیزش را به من داد و با لبخند مهربانی به نیما و هانا نگاه کرد. بعد از تمام شدن آهنگ . برایشان دست زدم و برای آوردن کیک راهی آشپزخانه شدم. روی هر دو کیک 3 شمع خوشگل گذاشتم و نیما را صدا زدم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?