شهــــــــر بازی پارت نودو چهارم 🌹 تا با هم کیک ها را بیرون ببریم. مسعود خان با دیدن دو کیک خندید و گفت: _ مگه مهمون داریم . _ ن ه راستش من و نیما جان مسابقه گذاشتیم و هر کدوم یکی از کیک ها رو درست کردیم ، حالا قراره شما و هانا داوری کنید. _ به به ، پس این کیکا خوردن داره. خوب بیارید تا اول عشق من شمعا رو فوت کنه تا بریم سراغ داوری. بعد از اینکه هانا با کمک مسعود خان شمع هایش را فوت کرد و کیک را بریدند و من هم از تمام لحظاتشان عکس گرفتم، به سوئیتم رفتم تا هدیه هایشان را بیاورم. وقتی مرا با هدیه های در دستم دیدند مسعود خان گفت: _ آرام جان چرا زحمت کشیدی آخه ، همین جشن بهترین هدیه بود. _ نه خواهش می کنم خودم دوست داشتم یه یادگاری ازم داشته باشید. به طرف هانا رفتم و خرگوش بزرگ پشمالو را که درون جعبه ی بزرگی گذاشته بودم ، یه سمتش گرفتم و رویش را بوسیدم. _ تولدت مبارک عزیزم هانا به سرعت در جعبه را باز کرد و از دیدن خرگوش پشمالو جیغ شادی زد و نزدیک بود از هیجانش خودش هم درون جعبه بیفتد،که همه ی ما را به خنده انداخت. توپ را به نیما دادم و گفتم: _ ببخشید نیما جان امیدوارم دوست داشته باشی. با هیجان نگاهم کرد و گفت: _ ممنون خیلی خوبه اتفاقا نداشتم. مسعود خان : ای بابا دیگه برای نیما چرا هدیه گرفتی نیما: اِ بابا چیکارش داری _ پدر سوخته کادو گرفتی خوشحالی _ خب معلومه، میدونی چقدر مونده تا تولد من مسعود خان چپ چپ نگاهش کرد و گفت: _ یه جوری میگه انگار چهار سال یه بار تولد میگیره. همش یک ماه و نیم مونده بعد نگاهی به من کرد و گفت: _ آرام جان سرت کلاه رفت تولد نیما تو مرداده. لبخند زدم و گفتم: _ عیبی نداره من دوست داشتم برای همتون یه چیزی بگیرم و جعبه ی کوچک روان نویس را به طرف مسعود خان گرفتم _ بفرمایید مسعود خان ناقابله نیما در حالی که مثلا ادای مسعود خان را در می آورد گفت: ای بابا دیگه برای مسعود چرا هدیه گرفتی؟ از لحنش هم من و هم مسعود خان به خنده افتادیم. _ راست میگه آرام جان اصلا راضی نبودم _ خیلی ناقابله شما بیشتر از این به گردن من حق دارید. _ اصلا این حرفا رو نزن. به هر حال خیلی خیلی ممنونم ، واقعا غافل گیرمون کردی. خوشحال بودم از این که توانسته بودم کمی دلشان را در این روز شاد کنم. بعد از آن، کیک من به عنوان کیک برنده از طرف مسعود خان و هانا انتخاب شد ، نیما خودش هم رای را به کیک من داد . چون همه با اولین تکه که از کیک نیما خوردیم متوجه شدیم که آقا ی حواس پرت شکر را کلا از دستور پخت کیک حذف کرده است. شامی که درست کرده بودم را هم در کنار هم در جمعی شاد و خندان خوردیم و کمی دور هم نشستیم .و بعد از آن که هانا در حالی که خرگوشش را در آغوش گرفته بود ، به خواب رفت، من هم به سوئیتم باز گشتم. ساعت 12 بود و با وجود خستگی که از صبح داشتم خوابم نمی برد. خیلی بی سر و صدا از خانه خارج شدم و روی پله های ورودی خانه نشستم. در فکر بودم . به همه چیز فکر می کردم. به گذشته ، به خانواده ام ، به " او " ، به مسعود خان و بچه ها ، که در خانه باز شد و مسعود خان با دولیوان در دستش بیرون آمد و کنارم نشست و یکی از لیوان ها که در آن شیر بود را به دستم داد. _ به خاطر امروز بازم ازت ممنونم. من تا حالا نتونسته بودم تو این روز اونا رو انقدر خوشحال کنم. از خوشحالی و راضی بودنش من هم خوشحال و راضی شدم. _خواهش می کنم. کاری نکردم. _ خوابت نمیاد _ نه ... دیگه به بی خوابی هم عادت کردم. _ باز به چی فکر می کردی _ همه چیز... گذشته ، خانوادم، ... "اون" ، شما و بچه ها _ خب؟ _ گاهی فکر می کنم اگه خانوادم یکم منو دیده بودن من حالا حال و روزم این نبود. _ از کجا می دونی؟ _ خیلی چیزا هست برای گفتن ، ساده ترینش اینه که خانوادمم می دونستن من هیچ جا رو بلد نیستم و اصلا از تنها بیرون رفتن می ترسم . اما هیچ کاری بری حل این مشکل نکردن. اما شما دو هفته وقت گذاشتید و این مشکل رو حل کردین. _ خب شرایط خانوادت خاص بوده. _ اما به نظر من اونا بیشتر خودخواه بودن _ با فکر کردن به این چیزا به نتیجه ای نمیرسی. سعی کن بپذیری و فراموش کنی. راست می گفت باید بی خیال میشدم. خودم هم دیگر از این فکر کردن های بی سر و ته خسته شده بودم. _ تا کی امتحان داری؟ _ از دو روز دیگه تا آخر هفته. _ خوبه بعدش تعطیلی ، به جای اینکه بشینی تو خونه و فکر کنی ، بیا مرکز تحقیقات رشته ی خودت عضو شو توی کارای تحقیقاتی شرکت کن. _ چشم. _ آفرین ، حالا هم این شیرو بخور و به هیچ چیز فکرنکن. راحت بگیر بخواب. باید روی درسات تمرکز کنی ، باشه ؟ سرم را به تایید تکان دادم . بعد از چند دقیقه هر دو بلند شدیم و به سمت داخل خانه رفتیم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹