شهــــــــر بازی پارت نودونهم 🌹 انگار با همان تلفن و آن صحبتها کلی عقده از این روح بیمار گشوده شده بود. همین که او خو دش را مقصر می دانست همین که از من طلب بخشش می کرد باعث میشد باور کنم که آنها قبول دارند که در حق من کوتاهی کرده اند. باعث میشد کمی حس "بودن" کنم. حس کنم که آنها از شرایط من ناراحت شده اند و خود را مقصر می دانند و این را توجهی میدانستم که روحم سالها محتاجش بود و حالا داشت آن را هر چند در شرایطی بد دریافت می کرد. روزها به سرعت برق و باد می گذشتند. حالم خوب بود. و من همه ی این خوب بودن را مدیون مسعود خان و فرزندانش بودم............. مدیون خانواده ی جدیدم. ترم دوم را هم با موفقیت پشت سر گذاشتم و در مرکز تحقیقات حسابی جا افتاده بودم به طوری که اساتید روی من حساب دیگری باز کرده بودند و من را صرفا یک دانشجو نمی دیدند. چند روزی بود که حس کنجکاوی ام بیش از حد تحریک شده بود و من می خواستم از ماجرای عشق آرش و تارا بدانم ، از اینکه "او" چطور دچار سوتفاهمی به این بزرگی شده بود. آنقدر درگیر این فکر شده بودم که با مسعود خان هم مشورت کردم. گفت اگر فکرت را مشغول کرده یک بار برای همیشه بشنو و فراموش کن . من هم همه ی جسارتم را جمع کردم تا در این باره از سارا بپرسم. در این مدت اگر خبری بود سارا خودش در خبردادن پیش قدم می شد و من به ندرت سوالی می پرسیدم اما این دفعه حسابی درگیر شده بودم و فقط برای این که بتوانم فکرش را از سرم بیرون کنم. تصمیم گرفتم بپرسم. بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و افکارم گوشی را برداشتم. تلفن را به گوشم چسبانده بودم و کمی با استرس قدم می زدم. منتظر بودم تا گوشی را بردارد. که صدای شادش در گوشی پیچید. _ به به ، آرام خانوم، چه عجب یه بار دستت به این گوشی خورد تا یه زنگ به من بزنی دختره ی بی معرفت. امان نمی داد و همین طور پشت سر هم می گفت. _ سلام. _ سلام خانونم خانوما انگار اونجا حسابی بهت خوش می گذره، دیگه مارو فراموش کردی آره. چه خبر؟ _ سلامتی ، شما خوبین؟ _ ممنون ما هم خوبیم. زود تند سریع بگو چی می خوای بگی از تو بعید زنگ زدن . خدا رو شکر سارا تیز بود و احتیاج به مقدمه چینی نبود. _ راستش یه سوالی داشتم. از لحن من او هم کمی جدی شد و گفت: _ راجب چی؟ دوست نداشتم این کنجکاوی ام را به طاها ربط دهند من واقعا فقط درباره رابطه ی آرش و تارا کنجکاو بودم، همین. _ چیز ... یعنی ... خب راجب آرش و تارا _ چی می خوای بدونی؟ _ خب همین .... اینکه چـ.... _ می خوای جریان اون سوتفاهم و بدونی. خوبی سارا این بود که خیلی سوال و جواب نمی کرد و اگر منظورت را می فهمید خودش زود همه چیز را می گفت و نمی گذاشت معذب بمانم. _خب راستشو بخوای من می خواستم همون موقع این جریان رو هم برات بگم اما آرمین می گفت بی خود فکرتو رو مشغول این چیزا نکنم. اما حالا که خودت می خوای برات می گم. جریان از اونجا شروع میشه که یه از خدا بی خبر که هنوز نمیدونیم کی بوده یه سری عکس از آرش و تارا برای طاها می فرسته که توی اون عکسا وضعیت آشفته ی تارا بیش از حد توی چشمه و یه جورایی انگار عکسا با قرض ورزی گرفته شدن. راستش همون موقع که این اتفاق می افته آرش همه چیزو برای آرمین تعریف می کنه آرمینم برای من گفته بود البته با پیدا شدن سرکله ی طاها ، یه بارم خود آرش همه چیز و برای من تعریف کرد. نمی دونم به نظرم بیشتر قصدش این بود که مثلا من همه چیز و بی کم و کاست به تو بگم آخه می دونی که از وقتی تو رفتی و بعد از اون اتفاقا آرش خیلی عذاب وجدان داره و از روی تو شرمندس. یادته همون حدود یک سال قبل از رفتنت آرش یه مدت به هم ریخته بود و بعدم حضور طاها کم رنگ شد.؟ ( یادم بود . انقدر عجیب بود که منه از همه جا بی خبر هم متوجه آن شده بودم.) _ آره _ این جریان عکسا دقیقا مربوط به همون دورست...... آرام جان می تونم یه سوال بپرسم؟ _ چی؟ _ طاها .... از کی خودشو به تو نزدیک کرد؟ آخ خدایا.... چقدر مرور خاطرات عذاب آورست. (با صدای گرفته ای گفتم ) _ همون موقع ها بود . تقریبا همون موقع که توی شرکت شروع کردم به ریاضی درس دادن به امیرعلی و فرشته. _ عزیزم متاسفم _ مهم نیست سارا جون ............ میشه جریان آرش و تارا رو برام بگید. _ مثل اینکه آرش و تارا از چند سال پیش به هم علاقه داشتن ، خب می دونی که دوستی آرش و طاها خیلی قدیمیه... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹