شهـــــــر بازی پارت صدوچهاردهم🌹 در آینه ی سرویس بهداشتی نگاهی به خودم انداختم. مانتوی نازک لی ، آبی روشنم را مرتب کردم و دستی به روسری ساتن آبی و سفیدم کشیدم. با شلوار سفید و صندل های پاشنه دار آبی ام حسابی متفاوت از آرامی بودم که پنج سال پیش همچون یک جنازه این فرودگاه را ترک کرد. نیم ساعتی بود که هواپیما در خاک ایران نشسته بود و پیاده شده بودم، اما خب منتظر چمدان هایم بود . به محض نشستن هواپیما، گوشی ام را که سیم کارت قدیمی ام را رویش انداخته بودم ، روشن کردم و با مسعود خان تماس گرفتم و خبر رسیدنم را دادم. ساعت ده شب بود و من حسابی از این پرواز طولانی خسته بودم. از سرویس بیرون آمدم و به قسمت تحویل بار رفتم چمدان ها کم کم روی ریل به حرکت در آمده بودند. خدا روشکر چمدان هایم در همان سری اول بود و من خیلی معطل نشدم. از یکی از خدمه خواستم تا چمدان هایم را روی گاری بگذارد و برایم بیرون بیاورد. راه رفتن با این پاشنه ها به من اعتماد به نفس خوبی داده بود که توانسته بودم استرس کمی که داشتم را کنار بگذارم . صدای پاشنه اش را حس می کردم . حس خوبی بود. همین صدا انگار به من یاد آوری می کرد که من دیگر آن آرام شکسته نیستم من آرامی بودم که حالا خودش را از نو ساخته بود.... آرامی به وسعت شباهتی با ققنوس.... بعد از آخرین مرحله ی چک کردن پاسپورت بالاخره وارد قسمتی شدم که همه برای استقبال با دسته گل ایستاده بودند. دیدم ، بالاخره خانواده ام را دیدم،بعد از پنج سال دوری، دیدم.... لبخند روی لب هایشان را دیدم .... دست گل بزرگ در دستان مامان را دیدم.... هیجانشان را دیدم.... من اما آرام بودم.... نمی دانم اما حس خوبی نبود این بی حسی که نسبت به پدر و مادرم داشتم.... حسی که آنها خود مسببش بودند. سعی کردم من هم لبخند بزنم. با اعتماد به نفس به سمتشان رفتم . هیچ کدامشان تغییر آنچنانی نکرده بودند. موهای بابا سفید تر شده بود و آرمین شبیه پدر ها .... وقتی نزدیکشان رسیدم، جمعی یک سلام گفتم. بابا با شوق به سمتم آمد و گفت : سلام بابا جون دلم برات یه ذره شده بود. مرا در آغوش گرفت و سرم را بوسید. شاید برخوردم مثل هر دختری که بعد از چند سال خانواده اش را می بیند نبود اما به هر حال از روزی که همین جا از آنها خداحافظی کردم خیلی بهتر بود. از آغوش بابا خارج شدم ،مهر و محبت در نگاهش بود، مهری که می توانست همیشه خرجم کند و کوتاهی کرده بود. و حیف که حالا هم من دیگر به این مهر و محبت نیازی نداشتم و پذیرای آن نبودم. بعد از او مامان جلو آمد ، چشمانش اشکی بود ، بغلم کرد... مامان: سلام دخترم.خوش اومدی بدجنسی بود اگر به دخترم گفتنش پوزخند میزدم ؟ چه کنم واقعا دست خودم نبود . سعی کردم افکار منفی را از خودم دور کنم. دست گل زیبایی را به دستم داد و کنار رفت. آرمین جلو آمد به رویش با تمام وجود لبخند زدم مرا در آغوشش گرفت و روی سرم را بوسید و گفت: _ عزیزم خوشحالم برگشتی،چقدرخوشگل و خانوم شدی. _ تو هم شبیه باباها شدی خندید ،از آغوشش جدا شدم و من هم دوباره لبخند زدم. _ سارا و آیلین کجان؟ سارا از پشت سر آرمین بیرون آمد و در حالی که با شوق آرمین را کنار می زد گفت: _ سلام آرام جون ، خوبی قربونت برم. باورم نمیشه اومدی. _ سلام سارا جون محکم یکدیگر را بغل کردیم . در گوش سارا گفتم: _ خودمم باورم نمیشه. به رویم لبخند زد. سارا بی نظیرترین زن برادر دنیا بود که فقط برایم خواهرانه خرج کرده بود. با هیجان اطراف را نگاه کردم و گفتم: _ آیلین کو پس دلم آب شد. همه به هیجانم خندیدند .نگاه هایشان شگفت زده بود، معلوم بود دیگر، آنها تا به حال مرا این گونه ندیده بودند. این "من" با آن "من" که آنها را پنج سال پیش ترک کرده بود تفاوتی از زمین تا آسمان داشت. سارا:همین پیش پای تو خانوم کوچولوی ما بستنی خواستن .آرش بردش براش بخره. بعدم گفتن میرن کنار ماشین که دیگه نخوان تو این شلوغی دنبال ما بگردن. پس آرش هم آمده بود. در کنار هم راه افتادیم . آرمین در کنار آقایی که چمدان هایم را روی گاری اش می آورد قرار گرفت و او را به سمت جایی که ماشین هایشان را پارک کرده بودند هدایت کرد. بابا از مسعود خان می پرسید. _ خوب بودن سلام رسوندن _ کی میان؟ _ دو هفته ی دیگه مامان: خوبی عزیزم ، خسته شدی؟ _ بله خب به هر حال پرواز طولانی و خسته کننده ای بود. کاملا رسمی با آنها صحبت می کردم که به نظر خودم خیلی هم خوب بود . فکر می کنم آنها هم اعتراضی نداشتند. هرچند حسرتشان را هنگام صحبت ها و بگو بخند هایم با سارا و آرمین حس می کردم. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹