شهــــــــر بازی پارت صدو بیستم🌹 و تارا را به طرف اتاق کنار پله ها هدایت کرد. من و سارا هم بالا رفتیم و مانتو هایمان را در آوردیم و به پایین برگشتیم. همه در سالن پذیرایی جمع بودند. بابا با دیدنم بلند شد و به طرفم آمد . دستم را گرفت و رو به همه گفت: _ اینم از خانوم دکتر عزیزم، دختر گلم آرام جان. بابا به این آرام افتخار می کرد و پزش را میداد. همه بابت داشتن چنین دختری به پدر و مادرم تبریک می گفتند. باز هم بد بود اگر پوزخند می زدم ؟ بد بود اگر به آنها یاد آوری می کردم که این آرامی که حالا این چنین با افتخار از او صحبت می کنید و او را به همه نشان می دهید همان دختریست که گاهی فراموشش می کردید؟ بد بود اگر گوشزد می کردم که این آرام ساخته ی دست مسعود خان است و شما ها فقط او را از این دنیا و از خود سابقش متنفر کردید؟ خوب یا بد هیچ نگفتم . من از این خود جدید بی نهایت راضی بودم و از آنها هم متشکر که مرا از آن آرام متنفر کردند تا خودم را عوض کنم. هر چند با وجود آن تنفر از خودم و از انها که خودشان باعثش شدند و مسعود خان باعث ازبین رفتنش، من همیشه دلم برای آن آرام می سوخت و هنوز هم گاهی دلم برایش میسوزد و از ته دل دوستش دارم. آرامی که در جمع خانواده اش ، بیشترین محبت را از "خودش" می دید. با همه سلام و احوال پرسی کردم. خداروشکر عمه حوری برای تعطیلات به سراغ دختر دیوانه اش رفته بود و در نتیجه کسی در این جمع از من متنفر نبود و کسی نبود تا بخواهد حالم را بگیرد و مرا اذیت کند. میلاد اما بود. گوشه ی سالن او را دیدم با مهربانی و با افتخار به من نگاه می کرد. به رویش صمیمانه لبخند زدم. میلاد پسر خوبی بود. به طرفم آمد من هم به طرفش رفتم و از گوشه ی چشم دیدم غریبه ی آشنایی را که مغموم و سرخورده سالن را ترک کرد و به ایوان رفت. با یکدیگر دست دادیم. میلاد: سلام _ سلام _ خوشحالم که برگشتی. _ ممنون. _ همیشه باعث افتخار بودی از همون اول می دونستم به اینجا میرسی. بهار: به رویش لبخند زدم. _ راستی تبریک می گم شما هم تخصصتون رو گرفتید. _ آره، ممنون، اما کسی برای من جشن نگرفت. از لحن حسودش خندیدم. با صدا زدن سارا از او عذر خواهی کردم و به سراغش رفتم. _ بله _ تارا حالش خوب نیست انگار بی سر و صدا می خوان برن. نگران شدم. همراهش به اتاقی که آنها در آن بودند رفتم. تارا روی تخت دراز کشیده بود و آرش نگران دستش را گرفته بود. به سمتشان رفتم و رو به تارا گفتم: _ حالتون خوب نیست؟ تارا: خوبم آرش بزرگش کرده آرش عصبی بود : من بزرگش کردم؟ هر کس رنگ و روتو میبینه می فهمه. آرمین : آرش الان به میلاد میگم بیاد تو هم انقدر صداتو نبر بالا الان همه می فهمن چه خبره. بعد از چند لحظه میلاد آمد و فشار تارا را گرفت و یک سری سوال پرسید و بعد از اینکه تلفنی سوالی از دکتر تارا که انگار از دوستان خودش بود پرسید ، با داروخانه ی یکی از دوستانش تماس گرفت و گفت قرصی را برایش به خانه ی ما بفرستند . آرش گفت به حیاط میرودو منتظر میماند، هر چه میلاد گفت بیست دقیقه ای طول می کشد اهمیت نداد. البته فکر می کنم دلیل دیگری داشت چون آرمین هم کلافه به دنبالش رفت و میلاد هم که متوجه شرایط غیر عادی شد به دنبال آنها از اتاق خارج شد. به گمانم آرش می خواست به سراغ طاها برود. تا رسیدن دارو من و سارا کنار تارا نشستیم و از هر دری حرف زدیم . من عکس های هانا را نشانش دادم و از شیرین زبانی هایش گفتم، تا او کمی حواسش پرت و از آن استرس دور شود که خدا رو شکر مؤثر هم بود. بعد از نیم ساعت دارو رسید آرش و میلاد به سرعت به اتاق آمدند و بعد از کمی مکث طاها هم با چهره ای آشفته وارد اتاق شد. آرش با دیدن طاها عصبی چیزی زیر لب گفت. طاها اما بی توجه به او به سمت تارا رفت وشروع کرد با او صحبت کردن. من هم بی سر و صدا از اتاق خارج شدم. خداروشکر حال تارا بهتر شده بود اما هم آرش و طاها و هم میلاد مدام حالش را می پرسیدند و مراقبش بودند. بعد از شام و کمی دور هم نشستن مهمان ها یکی یکی قصد رفتن کردند . تارا یک ساعتی بود که به اتاق برگشته بود و خوابیده بود طاها هم بالای سرش نشسته بود و مراقبش بود البته آرش از این بودن عصبی بود اما به خاطر حال تارا نمی توانست با خیال راحت با طاها برخورد کند. مهمان ها همه رفته بودند و به غیر از خودمان فقط میلاد و طاها مانده بودند. آرش می خواست به خانه اش برگردد اما مامان اصرار داشت به خاطر وضع تارا و اینکه تازه خوابش برده بود شب را همین جا بمانند. اما آرش انگار به خاطر حضور طاها مصر به رفتن بود. میلاد هم خیال آرش را راحت کرده بود که اتفاقی نمی افتد و آن قرص کار خودش را کرده است اما نگرانی آرش تمام نمیشد... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹