شهـــــــر بازی پارت صدو بیست وچهارم🌹 میلاد رو به من گفت: _ آرام جان بیا اینجا پیش من بشین تا این خواهر و برادر کنار هم بشینن نگاهی به جمع انداختم قبل از آنکه کامل بلند شوم طاها که از این پیشنهاد اصلا راضی نبود ، رو به من که قصد بلند شدن داشتم کرد و کمی هول و دستپاچه گفت: _ نه بشین لطفا من خـ... میلاد به میان حرفش آمد و گفت: _ بشین دیگه طاها ، تارا هم اینطوری خیالش راحته که کنارشی... ( بعد با لحن شوخی ادامه داد ) بعدم مگه من عقلمو از دست دادم که تا دختر دایی عزیزم هست بذارم تو کنارم بشینی... بیا آرام جان بیا اینجا پیش خودم.... همه به جز طاها از لحنش خندیدند. آرمین که از جریانات میلاد هم خبر داشت کلی از این برخورد روحش شاد شده بود....اما طاها از اخم کم کم داشت غیر قابل شناسایی میشد... من هم خیلی دوست نداشتم ....البته لحن میلاد کاملا شوخ بود، اما نمی خواستم فکر کند من نظرم نسبت به او عوض شده یا می شود.....به هر حال بلند شدم و کنار میلاد نشستم. غذاهایمان را سفارش داده بودیم و مشغول صحبت بودیم. البته بیشتر میلاد صحبت می کرد و گاهی هم آرمین و سارا. میلاد بیشتر مرا مخاطب قرار میداد و راجب استرالیا و دانشگاهم می پرسید ،من هم جوابش را می دادم.متوجه می شدم که طاها هرگاه من صحبت می کردم یا مخاطب قرار می گرفتم همه تن گوش میشد، اما به غیر از آن خودش را با سالاد و گوشی اش مشغول می کرد و اخمش هم لحظه ای کنار نمی رفت ...... حیف و صد حیف که من دیگر نیازی به توجهات او نداشتم...و نمی توانستم قبول کنم. تمام طول شام سنگینی نگاهش را حس می کردم. میلاد از سر مهمان نوازی حسابی هوای مرا داشت و طاها چیزی به انفجارش نمانده بود.... پیش خودم فکر می کردم که اصلا برایم مهم نیست او چه حسی دارد... اما کمی هم معذب بودم. بعد از شام سارا، آیلین را برد تا دستانش را بشورد و آرمین هم برای کمک به او به دنبالش رفته بود . آرش مشغول کمک به تارا بود تا از جایش بلند شود، میلاد هم برای حساب کردن به صندوق رفته بود. از جایم بلند شدم و از رستوران خارج شدم ، کنار فضای سبز زیبایی که روبروی آن بود منتظر بقیه ایستادم. _ آرام طاها بود،؛ باید به او می گفتم که مرا آرام صدا نکند.دوست نداشتم هرکس از راه رسید نامم را بر زبان بیاورد.... دوست نداشتم اجازه دهم او با من خودمانی باشد.... حتی اگر او غریبه ای آشنا باشد....باید برایش حد و مرز مشخص می کردم . برگشتم و نگاهش کردم دهان باز کرد تا چیزی بگوید که قبل از او پیش دستی کردم و با لحنی جدی گفتم: _ وقتی من شما رو آقای راستین صدا می زنم، دوست ندارم شما هم منو به اسم صدا کنید من خانم شاکر هستم.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹