شهــــــــر بازی پارت صد وبیست وپنجم🌹 بی توجه به او که مات ومبهوت وغمزده نگاهم می کرد از کنارش گذشتم و خودم را به سارا رساندم و با آیلین مشغول شدم. این آرام برای او بی نهایت ناشناخته بود. تا آنجا که می توانستم با او عادی برخورد می کردم اما اجازه ی نزدیکی به او نمیدادم...نمی گذاشتم گذشته ها تکرار شود... من شوخی نداشتم . جدی بودم ،من دیگر در این دنیا با هیچ کس شوخی نداشتم. با هیچ کس هم صمیمیتی نداشتم ،خانواده ی سه نفری ام ، سارا و آرمین برایم بس بودند من عضو دیگری نمی خواستم. من به اندازه ی خودم و خیلی بیشتر ،از این دنیا کشیده بودم، دیگر نمی گذاشتم روزگار مرا به بازی گیرد. دیروز برای دیدن یکی از اساتیدم که در این مدت با او در ارتباط بودم به دانشگاه سابقم رفته بودم. از من خواسته بود که اگر قصد ماندن داشتم حتما به او بگویم و حتما برای تدریس پیش قدم شوم . اما من این قصد را نداشتم ..... هنوز هم غربت را به خانه ترجیح می داد.در غربت هرچه داشتم خاطرات خوب بود و اینجا..... سه روز دیگر تا آمدن مسعود خان و بچه ها مانده بود و من لحظه شماری می کردم تا زودتر این چند روز هم تمام شود و من آنها را ببینم. قرار بود دو روزی تا آمدن مسعود خان را در خانه ی سارا و آرمین بگذرانم. قرار بود فردا به خانه ی شان بروم. عصر بود ، حوصله ام سر رفته بود. لباس پوشیدم تا کمی خیابان های اطراف خانه را بگردم و قدمی بزنم. همینطور برای خودم می رفتم که به یک ساعت فروشی رسیدم...... همان بود..... همانی که روزی چنان با ذوق و شوق روبروی ویترینش می ایستادم و به ساعت ها خیره میشدم که انگار قرار بود زمان فقط در ساعت انتخابی من حرکت کند. بدون توجه از کنارش گذشتم و به پارکی رسیدم. وارد پارک شدم و روی یکی از نیمکتهای خالی نشستم. به بچه ها نگاه می کردم . به پدر و مادر هایی که با کودکشان بازی می کردند به بچه هایی که بی خبر از همه جا می خندیدند. کسی کنارم نشست ، نگاهش کردم. با دیدن طاها تعجب کردم. با اخمی که ناخواسته روی صورتم نشسته بود نگاهش کردم او اما سر به زیر نشسته بود. انقدر بی کار بود که مرا تعقیب می کرد. از آنجا که می دانستم او اگر چیزی به زبان آورد در اصل حرف گذشته هاست...دلم نمی خواست با او هم کلام شوم....حداقل نه به این زودی... هنوز کلی از تعطیلات باقی مانده بود و من به این زودی نمی توانستم ایران را ترک کنم و عجیب حس می کردم حرف زدن با او مرا مجبور به رفتن می کند... بلند شدم و خواستم بی توجه از پارک خارج شوم که به سرعت روبرویم قرار گرفت. نگاهش کردم. نگاهش آنقدر حرف نگفته داشت که خواندنش سخت بود. جدی گفتم: _ برید کنار لطفا من عجله دارم. _ آرام _ دوست ندارم منو به اسم صدا کنید غمگین نگاهم کرد و گفت: _ بذار حرف بزنم .... خواهش می کنم. خونسرد گفتم: _ من دلیلی برای شنیدن حرفای شما نمیبینم . الانم می خوام برم. خواستم از کنارش رد شوم که دوباره روبرویم قرار گرفت. کلافه شدم داشت اعصابم را به هم می ریخت. اینجا دیگر تارا هم نبود که بخواهم مراعات کنم. _آرام... لحنش سر جا میخکوبم کرد...اما قبل از اینکه چیز دیگری بگوید گفتم: _ شما می خواید از گذشته بگید و من علاقه ای به شنیدن از گذشته ها ندارم...من سعی کردم فراموش کنم....شما هم فراموش کنید... خدارو شکر که در پارک بودیم و پشتم فضای بسته نبود که مجبور باشم او را نگاه کنم، چرخیدم و در خلاف جهت شروع به حرکت کردم. من دیگر نمی گذاشتم کسی مرا مجبور کند کاری خلاف میلم انجام دهم. من دیگر آن آرام نبودم که او با دو تشر مرا سوار ماشینش می کرد.... من عوض شده بودم....انگار باید به او هم ثابت می کردم. به سرعت از پارک خارج شدم و سوار تاکسی زرد رنگی که جلوی خروجی ایستاده بود شدم و طاهای غم زده را پشت سرم جا گذاشتم _ سارا جون حوله ی آیلین کجاست؟ _ الان میارم؟ دو روزی بود که در خانه ی آرمین بودم و امروز به جای سارا آیلین را حمام کرده بودم.آنقدر خوش گذشته بود که دو ساعتی با هم آب بازی کرده بودیم. فردا هانای عزیزم را می دیدم و برای دیدارش لحظه شماری می کردم. از حمام بیرون آمدیم .آیلین را روی تختش گذاشتم تا سارا لباس هایش را آماده کند. حسابی خسته شده بود و خوابش گرفته بود. با صدای زنگ تلفن سارا لباس های آیلین را به دستم داد تا او را بپوشانم . خودش هم به سمت تلفن رفت. سارا: سلام تارا جان خوبی ؟ _ خداروشکر _ آره اینجاست؟ _ نمی دونم برنامش چیه؟ _ بذار گوشی رو بدم به خودش _ آره عزیزم ، نه قربانت ، خداحافظ گوشی به دست به اتاق آمد و گوشی را به طرفم گرفت _ تاراست می خواد دعوتت کنه خونش گوشی را گرفتم و از روی تخت بلند شدم _ سلام _ سلام آرام جون خوبی _ ممنون شما خوبید؟ _ خوبیم خداروشکر........ آرام جان می خواستم دعوتت کنم بیای خونه ی ما... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹