شهــــــــر بازی پارت صدو چهلم🌹 از ماشین پیاده شدیم و بعد از سلام علیکی مختصر به سمت خانه راه افتادیم. آرمین با آیلین مشغول بود و تارا داشت از دکترش برای سارا می گفت، کنار آرش که عقب تر از بقیه بود رفتم . به رویم لبخند زد و گفت: _ ببخش خسته شدی _ نه اتفاقا خوب بود دوست داشتم ببینم پسرتو لبخندی شیرین روی لب هایش نشست... _ کلی هیجان دارم برای اومدنش. به رویش لبخند زدم و گفتم: _ آرش.. می خوام یه چیزی ازت بپرسم اما قول بده عصبانی نشی. بقیه به در خانه رسیده بودند و داشتند وارد می شدند که آرش ایستاد و من هم روبرویش ایستادم. _ چی شده؟ _ چیزی نشده ... فقط یه سواله؟ _ خب بپرس _ آرش می دونم که همتون از جریان اون ساعتی که برای طاها خریده بودم خبر دارید. اخم کرد و گفت: _ خب؟ _من اون ساعت رو دستش دیدم انگار همه از این موضوع بی خبر بودند چون آرش هم تعجب کرد و گفت: _ واقعا؟ قبل از اینکه چیزی بگویم آرمین به سمتمان آمد و گفت: _ چرا نمیاید داخل..چیزی شده؟ آرش بی چاره دست پاچه شده بود ، بی توجه به آرمین گفت: _ آرام به خدا من ندادم بهش پس این ساعت کوفتی از کجا به دست او رسیده بود. به دستِ ، به قول خوده طاها ...صاحبش.... آرام گفتم: _ پس از کجا رسیده دستش؟ آرمین هم که متوجه جریان شده بود رو به آرش کرد و گفت: _ شاید تارا داده بهش. آرش کمی فکر کرد و گفت: _ من قبل از عروسیمون، همون موقع که با تارا می رفتیم برای چیدن خونه، اون ساعتو نشونش داده بودم. یعنی یه روز خیلی اصرار داشت برای اینکه طاها رو مثلا ببخشیم و فرصت جبران و چه می دونم از این حرفا، ساعت پیشم بود، بهش نشونش دادم تا بفهمه خیلی چیزا رو نمیشه بخشید ،تابفهمه عمق فاجعه رو اما ندادم بهش نمی دونم .... بعدم انقدر درگیریهام زیاد شد که نمی دونم چیکارش کردم... کمی مکث کرد و گفت: _ امشب خودم از تارا می پرسم.. _ نمی خواد آرش بی خیال... استرس براش خوب نیست... بذار برای بعد آرمین :فعلا بریم داخل همه منتظرن ... درکنار هم راه افتادیم و از پله ها بالا رفتیم و وارد خانه شدیم. باید بی خیال می شدم... به هر حال دلم می خواست بدانم ، آن ساعت چگونه به دستش رسیده ... همین. با مسعود خان مشغول صحبت بودیم ،ماجرا های این چند روز و تعقیب های طاها و صحبت کردنمان در کافه را برای مسعود خان گفته بودم. ریز و با جزئیات ... مسعود خان: آرام جان می خوام یه سوالی ازت بپرسم ... دلم می خواد بی رودرواسی راستشو بهم بگی. منتظر نگاهش کردم ... هرچند حدس می زدم که در چه مورد می خواهد بپرسد. _ الان بعد از دیدن طاها چه حسی داری؟ _ خب راستش...اولش که هیچی...اما هی که اصرار به حرف زدن کرد و بعدم حرفایی که زد... هر از گاهی دوباره اون حسای بد چند سال پیش میاد سراغم... که من به شدت سعی می کنم کنارشون بزنم....باور کنید ،من دیگه علاقه ای بهش ندارم... یعنی اگه اون حسای بدو بذارم کنار هیچ حسی بهش ندارم.... هرچند که از بعد از صحبت کردن باهاش گاهی خاطرات اعصابمو به هم میریزه .... بعضی وقتا هم افکار ضد و نقیضی دارم که اذیتم می کنه... کمی فکر کرد و گفت: _ اما اون به نظر نمیاد حسش الکی و از روی عذاب وجدان باشه ... هرچند زوده برای نتیجه گیری _ برای من مهم نیست....یعنی اصلا دلم نمی خواد اونم این حس و داشته باشه ...هرچند که من مطمئنم همش از سر عذاب وجدانه کمی سکوت کرد و به فکر فرو رفت. _ آرم جان با ما نمیای شیراز ؟ _ نه دیگه بابا اینا که قبول نکردن ، بعدم سارا و آرمین گفتن باید این دو سه هفته ی باقی مونده رو پیش اونا باشم. _ حق دارن بالاخره ما استرالیا پیش همیم و اونا دوست دارن الان پیششون باشی. مسعود خان و بچه ها سه روز را در خانه ی ما گذراندند و بعد به همرا ه زن دایی و پدرو مادرشان به شیراز رفتند و باز هم کلی اصرار کردند تا ما هم به جمع آنها بپیوندیم . اما خب ما برنامه ای برای رفتن نداشتیم . با سارا به پباده روی رفته بودیم و من کلی برایش از همه چیز حرف زده بودم و کلی سبک شده بودم . هنگام برگشت، از آنجا که به خانه ی آرش نزدیک بودیم تصمیم گرفتیم سری هم به تارا بزنیم. تارا بی نهایت از دیدن ما خوشحال شده بود . تارا: خیلی خوب کاری کردید اومدید پیشم ، آرش امروز تا شب شرکته و من حسابی حوصلم سر رفته بود. _ خب چرا نمیاید خونه ی بابا اینا که تنها هم نباشید؟ تارا: خب اینجا راحت ترم بعدم یه وقت مامان زنگ میزنه یا ... کسی میخواد بیاد دیدنم دیگه مزاحم شما نمیشم. بیچاره منظورش به طاها بود. سارا: کاش پسرت مثله آیلین هفت ماهه به دنیا میومد تو هم مثل من زود راحت میشدی.. تارا: آره واقعا ...به خدا خیلی سختمه .. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹