شهــــــــر بازی پارت صد وپنجاه ویکم🌹 _خوبم آرمین خودم میام... نگاهی به طاهای مغموم و گرفته ی کنارم انداختم و ادامه دادم کار دارم تموم که شد میام ... باشه؟ کاملا با اکراه رضایت داد و بعد از خداحافظی گوشی را قطع کردم. با احساس نگاهم می کرد. احساسی ناب و خالص...احساسی که آن روزها برایش جان می دادم اما حالا... لبخند تلخی روی لب هایم نشست و گفتم: _ میبینی، به لطف کاری که با من کردی دقیقا از همون روز به چشم خانوادم اومدم...انگار از اون روز منو هم دیدن... ناخود آگاه پوزخندی زدم و غمگین گفتم: _ فکر کنم باید بابتش ازت تشکر کنم شرمندگی روی چهره اش حک شده بود. آهی از عمق دل کشیدم و دوباره به گذشته ها رفتم. _می دونی روزایی که میومدی و برام از تارا می گفتی، از کارایی که برای خوب بودنش می کردی، از غمی که براش داشتی، من چقدر حسرت می خوردم ... میبینی من دوتا برادر داشتم اما به اندازه ی نصف توجه های تو به تارا هم ازشون توجه نمی دیدم... میدونی اون روزا شبانه روز دعا می کردم حال تارا خوب بشه...چون تو فقط وقتی تارا خوب بود ، خوب بودی... همیشه پیش خودم می گفتم که تو هیچ چیزو هیچ کس رو بیشتر از تارا دوست نداری...آخرشم با کاری که کردی برام ثابت شد... با لحنی که آن روزها برایش جان می دادم گفت: _ من هیچ چیزو بیشتر از تو دوست ندارم غمگین گفتم: _ با این حرفا نه دلم خوش میشه نه چیزی عوض میشه...خودت با کاری که باهام کردی، یادم دادی به هیچ کس اعتماد نکنم. نالان و غمگین گفت: _ بهم فرصت بده ...خودم همه چیزو درست می کنم... صدایش بغض داشت وقتی گفت: _ دارم جون میدم که یه بار دیگه با همون خجالتت بهم بگی طاها با غمی که به دلم افتاده بود گفتم: _ اون روز گفتی حالت از خجالتی بودنم به هم می خوره هرچه می گفتم درمانده تر میشد _ منِ احمق حرف مفت زدم...من دیوونه ی خجالتت بودم _ من بهت گفته بودم از از اسباب بازی بودن ، ازبازیچه بودن بدم میاد... تو اما ... _ می دونم گند زدم...توجیه نمی کنم... من تا ابد بگم شرمنده ام فایده نداره _ میبینی با من چی کار کردی...با وجود تمام سعیی که این چند سال کردم، بازم حرفات مو به مو یادمه و دلمو میسوزونه _ منم دارم میسوزم آرام تو آتیشی که خودم راه انداختم...می دونی تو آتیش زندگی کردن چه جوریه...جون میدی اما نمی میری...ذره ذره ی وجودم میسوزه اما تموم نمیشه...میدونی این سالا چقدر آرزوی مرگ کردم... از غم صدای بغض دارش ، دوباره بغض کردم و اشک هایم بی اجازه روان شدند... دل دیوانه ام برایش می سوخت...او روزی تمام زندگی ام بود. _ گریه نکن عزیزم ...من باید تا آخر عمرم ضجه بزنم...تو گریه نکن حالم خوب نبود...فشار خاطرات، حضور او... و بغضش ... اعصابم را به هم ریخته بود ... با گریه گفتم: _ چرا اون کارو کردی ... چرا حالا پشیمونی ... چرا من انقدر بدبختم دوباره بلند شد و جلوی پایم زانو زد. خواست دستم را بگیرد که قبل از آنکه دستم را کنار بکشم، خودش انگار پشیمان شد و دوباره دستش را روی نیمکت دوطرف پاهایم گذاشت و در چشمانم خیره شد التماس گونه گفت: _ بذار جبران کنم عزیزم. با گریه سرم را به نفی تکان دادم...حس عجز داشتم...من میان حس های ضد و نقیض وجودم درمانده شده بودم. من نمی خواستم این "خواستنِ" ته دلم را... _ آرام من فقط تورو می خوام، فقط با تو آروم میشم...تا ابد هم بگی نه و اجازه ندی ،باز من التماست می کنم...من کوتاه نمیام _ فراموش کن...بذار منم فراموش کنم...من نمی خوام گذشته تکرار بشه _ تکرار نمیشه...چون طاهایِ احمقِ خاک برسر، سرش به سنگ خورده و دیگه غلط اضافه نمیکنه...چون مثه سگ پشیمونه...چون داره جون میده برای یه بار نگاه مهربونت...آرام...بذار کنارت باشم...به خدا می میرم بدون تو... نمی توانستم...خدایا این چه برزخی بود که مرا در آن رها کردی...خدایا این احساسات ضدونقیض را کجای دلم باید می گذاشتم... با گریه ای که قطع نمی شد گفتم: _نمی تونم... _می تونی آرام....من کمکت می کنم عزیزم..خودم همه چیزو پاک می کنم....همه چیزو درست می کنم... غمگین و گریان گفتم: _ تو نمیفهمی من چه حسی دارم...( درمانده و با صدای آرام تری ادامه دادم ) من خودمم نمی فهمم چه حسی دارم مستاصل نگاهم کرد و گفت: _ آرام بگو که هنوزم دوسم داری سرم را به نفی تکان دادم نباید هیچ چیز تکرار میشد..باید می رفتم..اینجا ماندنم نتیجه ای جز تکرار گذشته ها نداشت... بلند شدم و اشک هایم را پاک کردم او هم بلند شد و روبرویم ایستاد ... نفس عمیقی کشیدم تا گریه ام را کنترل کنم. و بدون آنکه نگاهش کنم گفتم:.. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹