شهــــــــر بازی پارت صدوشصتم🌹 وقتی برگشتم طاها داغون تر از همیشه روبرویم ایستاده ب ود. _ من نمی خواستم اذیتت کنم _ امشب بیشتر از تموم این سالا حالم از خودم به هم خورد... هیچ توجیهی ندارم ... ای کاش زمان به عقب بر میگشت.... ای کاش بازم میشدم تموم زندگیت جمله ی آخرش را با حسرتی بی نهایت گفت و دلم باز هم دیوانه شد. به سختی بغضی که به گلویم چنگ زده بود را کنار زدم و گفتم: _ گذشته ها گذشته .... فراموش کنید از کنارش گذشتم ... بعد از چند لحظه صدای پای او هم آمد و با هم وارد خانه شدیم. همه با دیدنمان ساکت شدند. احتمالا نتیجه از چهره هایمان مشخص بود که تارا غمگین سرش را زیر انداخت و افسانه خانم شرمنده و غمگین نگاه از من گرفت . سر جایمان نشستیم. بابا: آرام جان فکر می کنم بد نباشه کمی فکر کنی و بعد جوابتو بدی از دست این پدر ... چون می دانست جوابم منفیست و طاها را هم خیلی دوست داشت نمی خواست همه چیز به این زودی تمام شود. طاها از لحظه ی ورودمان سر به زیر نشسته بود و غمگین خیره به زمین بود. افسانه خانم: دخترم می دونم طاها لیاقت تورو نداره ... اما اگه کمی فکر کنی ممنون میشم. انگار همه می دانستند جوابم منفیست و فقط داشتند از به زبان آوردنش جلو گیری می کردند و آن را به تاخیر می انداختند. به هر حال برای من که فرقی نداشت...هرچند دلم داشت دیوانه ام می کرد. من آخرهفته میرفتم . چه حالا جواب منفی او را می دادم چه همان موقع تفاوتی در اصل ماجرا ایجاد نمی کرد. چیزی نگفتم و من هم به زمین خیره شدم ، کاش او هم با خودش کنار می آمد ... هنوز هم طاقت ناراحتی اش را نداشتم... دلم کمی فقط کمی گریه می خواست ، برای او.... مسعود خان و بچه ها به تهران برگشته بودند و سه روز دیگر راهی بودیم. بعد از خواستگاری به بابا گفتم که جوابم منفیست و هر وقت می خواهد این جواب را به آنها منتقل کند و منتظر نماندم تا بخواهد منصرفم کند و به فکر کردن بیشتر تشویقم کند ...حال من به گونه ای بود که فعلا نمی توانستم به او فکر کنم. من اول از همه باید با خودم کنار می آمدم. از فردای خواستگاری دیگر طاها سراغم نیامد البته از دور نگاه کردن هایش بود . تلفن های گاه و بی گاهش که بی جواب میماند ، بود ، پیام هایش که ابراز پشیمانی و عشق و طلب فرصت می کرد هم بود. من اما حالم خوب نبود. شبها در اتاق گریه می کردم و روز را همچون کسی که هیچ مشکلی ندارد می گذراندم و دوباره شب برای دلم عزاداری می کردم. همه به گونه ای متوجه رفتار عجیبم شده بودند ... اما هیچ کس چیزی به روی خودش نمی آورد. نمی دانم آرمین چه به مسعود خان گفته بود که به اینجا آمده بود و خواسته بود با هم حرف بزنیم. من اما بر خلاف همیشه دلم حرف زدن با او را هم نمی خواست ... این روز ها دلم می خواست اینقدر زیر ذره بین نباشم تا باخیال راحت در افکارم غرق شوم و بفهمم چه می خواهم.تا با خودم کنار بیایم ... من یک بار با تمام وجود به او دل بستم و همه چیزم را باختم ... من نمی توانستم دوباره به او اعتماد کنم ... من از او و از احساسات بیدار شده ام می ترسیدم . از آنجا که به این نتیجه رسیده بودم که کسی نمی تواند حال مرا درک کند، دیگر علاقه ای به تشریح حالم برای کسی نداشتم. این در حالی بود که نمی خواستم قبول کنم که چه مرگم شده است و مدام از اعتراف آن به خودم هم طفره می رفتم. مسعود خان: همه نگرانتن _ من خوبم فقط با خودم درگیرم _ چرا راجبش حرف نمیزنی ... مگه بهت نگفته بودم که همه چیزو انقدر تو خودت نریز... همان موقع گوشی ام زنگ خورد و مثل این چند روز شماره اش روی صفحه ی گوشی خودنمایی کرد. تردید و گرفتگی ام را که دید گفت: _طاهاست؟ سرم را به تایید تکان دادم و غمگین گفتم: _ مسعود خان دلم نمی خواد اونم بیشتر از این اذیت بشه.... اما چیکار کنم من نمی تونم بازم بهش اعتماد کنم.... واقعا دیگه کم اوردم. مسعود خان موشکافانه نگاهم کرد . به گونه ای که احساس کردم تمام افکار ضدونقیضم را از چشمانم خواند سرم را زیر انداختم و به شماره اش که هنوز روی صفحه روشن و خاموش می شد چشم دوختم... گوشی را از دستم گرفت و گفت: _ بسپرش به من...خودم دست به سرش می کنم و این ماجرا رو همین جا تمومش می کنم. با اینکه خواسته ی عقلم هم همین بود اما یک دفعه چنان غم در دلم نشست که نتوانستم آن را مخفی کنم. مسعود خان هم حالم را دید اما بی توجه در حالی که ارتباط را بر قرار می کرد از اتاق خارج شد. در که بسته شد اولین قطره ی اشک از چشمم روی صورتم ریخت. انگارحالا وقت جدایی بود. حقیقت همین بود دیگر من و او از هم جدا بودیم . من فقط باید کمی به دلم دلداری میدادم همین... زانوانم را بغل کردم و سرم را رویش گذاشتم. من دیوانه بودم که هم او را می خواستم و هم نمی خواستم... 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹