شهــــــــر بازی پارت صدو شصت وسوم🌹 با وجود دوری از آنها اما انگارتا حدودی تنهایی معنایش را در زندگیم از دست داده بود. مامان و بابا هر شب زنگ میزدند و لحظاتی را با هر دویشان صحبت می کردم. با آرمین و سارا و آرش ،هم روزانه از طریق وایبر و مرتب از طریق تماس تلفنی در ارتباط بودیم. هر چند که اکثرا آنها آغاز کننده ی هر ارتباطی بودند اما به هر حال حضورشان فوق العاده پر رنگ بود و از همه چیز و همه کس برایم خبر میدادند الا "او"... حالا که من دلم می خواست در صحبت هایم با آنها خبری هم از او داشته باشم هیچ کس هیچ حرفی از او نمی زد و من هم روی پرسیدن نداشتم.حتی در صحبت هایم با تارا هم یک کلمه از طاها شنیده نمی شد. حس می کردم چیزی به دیوانه شدنم نمانده. حالا افکار عقلانی ام کمرنگ شده بود و حرف های دلم بیش از حد خود نمایی می کرد و من در این برزخ داشتم می سوختم. با تمام وجود سعی می کردم فراموشی در پیش بگیرم . خودم را بیش از حد در کار و درس غرق کرده بودم اما دلم این روزها برای خودش می تازاند و من را واقعا درمانده کرده بود. مدام به خودم می گفتم این جدایی و نپذیرفتن او، همان چیزی ست که عقلانی بود و می خواستم، اما می دیدم که خیلی چیزها درست نیست و فکر می کردم کارهایی که از روی عقل انجام می شوند هیچ نمی توانند آدم را آرام کنند و تا دل آرام نگیرد انگار که در برزخ هستی. روزها به سرعت از هم سبقت می گرفتند و تنها چیزی که برای من می ماند ، خستگی بود و درماندگی و....دلتنگی. ترم آخرم بود و من بیش از اندازه خسته بودم. هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ جسمی . حتی تعطیلات دو هفته ای بین دو ترم هم نتوانسته بود حالم را سر جا آورد. از بس خودم برای خودم کار می تراشیدم تا فقط از دست افکارم در امان بمانم. پایان این ترم برابر بود با مدرک دکتری ام و من هیچ حس خاصی از این بابت نداشتم . با وجود تمام حمایت های خانواده ام ، حضور مسعود خان و بچه ها ، شغل مورد علاقه ام ، اما جای چیزی بیش از حد خالی بود انگار و با هیچ چیز هم پر نمیشد. هیچ فکرش را نمی کردم که بعد از شش ماه از بازگشتنمان نتوانم خودم را جمع وجور کنم، اما حالا می دیدم تا دلم آرام نشود نمی توانم درست زندگی کنم .حس افسردگی و دل مردگی داشتم و فقط با کار کردن در مرکز تحقیقات بود که می توانستم آن حالت را از خودم دور کنم.گاهی آنقدر آنجا می ماندم و خودم را غرق در کار می کردم که اگر مسعود خان تماس نمی گرفت و علت تاخیرم را نمی پرسید هیچ متوجه گذر زمان نمی شدم. در این چند ماه فقط سعیم را بر این گذاشته بودم که لحظه ها و زمان را هر چه سریع تر پشت سر بگذارم 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7?🍃🌹