شهــــــــر بازی پارت صدوشصت وششم🌹 دلم دوباره جواب داد ، منم غمگین گفت: _ می دونم حقم بود اما می ترسیدم ... از این که دیگه نبینمت.... داشتم دیوونه می شدم...کاش باورم می کردی آرام ... از دوریت داشتم می مردم راست می گفت...خیلی لاغر تر و خسته تر از آن موقع به نظر می رسید. _ مسعود خان نه خبری ازت بهم می داد و نه میذاشت باهات حرف بزنم می گفت این دوری واجبه...تا تو بتونی با خودت کنار بیای ،من اما دیگه طاقت نداشتم، تا اینکه ویزام درست شد حرفی برای گفتن نداشتم ...کاملا او را درک می کردم. با لحن جذابی گفت: _ آرام دلم گفت جانم .... زبان اما گفت: _ بله با ترس و نگرانی پرسید _ می تونم روی یه فرصت دوباره حساب کنم. دلم گفت ، می توانی....زبانم اما هیچ نگفت. طاها بعد از کمی مکث با لحنی سراسر خواهش گفت: _آرام ، ازت خواهش می کنم ، تو این فرصتو به من بده به خدا جبران می کنم ، قول میدم. لبخند تنها جوابی بود که هم دلم هم زبانم به آن راضی بودند. چشمانش چراغانی شد با لبخندم. از آنجا که این روزها دلم برعقلم حکمرانی می کرد دلم نیامد چیزی از عدم اعتمادی که خیلی کمرنگ شده بود بگویم و دلم نیامد چشم های خوشحالش را غمگین کنم. در فرصتی مناسب باید با او صحبت می کردم اما حالا دلم فقط کمی بودن در کنار او را می خواست بدون فکر به چیز هایی که بودنمان کنار هم را سخت می کرد. شاید حلال مشکلات من خود او میشد...شاید درد و درمانم میشد. هانا به سوئیت من آمده بود و نیما به اتاق هانا نقل مکان کرده بود و طاها در اتاق نیما مستقر شده بود. هر چند طاها کلی اصرار کرده بود به هتل برود و مزاحم نشود. اما مسعود خان یک کلام گفته بود نه و بحث را تمام کرده بود. از وقتی با هم به خانه رفتیم تا هنگام خواب به گونه ای از او فرار کرده بودم و خودم را در سوئیتم مشغول کارهای غیر ضروری نشان داده بودم. نمی دانم چر اما برایم سخت بود کنارش باشم. اولین کاری که به محض رسیدنمان کرده بودم این بود که قاب عکسش را از روی میز برداشته بودم و داخل کمد گذاشته بودم . شب هنگام خواب بعد از این که هانا کلی درباره ی طاها کنجکاوی کرده بود و من مثلا سعی کرده بودم ذهنش را منحرف کنم و نتوانسته بودم، او به خواب رفته بود و من طبق معمول خواب از سرم پریده بود . بی سرو صدا از خانه خارج شده بودم و روی پله های ورودی جلوی خانه نشسته بودم. در فکر بودم که صدای باز شدن در را شنیدم . بدون آنکه تغییری در حالتم ایجاد کنم همان طور پشت به در با فکر اینکه طبق معمول مسعود خان به سراغم آمده گفتم: _ باورم نمیشه مسعود خان _ چی باورت نمیشه عزیزم چنان از جا پریدم و به سمت در برگشتم که طاها هول دستانش را بالا آورد و گفت: _ ببخشید عزیزم نمی خواستم بترسونمت یعنی این دلم تا مرا رسوا نمی کرد بی خیال نمیشد. آبرویم رفت... خجالت زده سرم را زیر انداختم وگفتم: _ فکر کردم مسعود خان هستن _ نمی خواستم مزاحمت بشم ،بی خواب شدم....می تونم پیشت بشینم؟ بی حرف دوباره روی پله نشستم و او هم بعد از کمی مکث کنارم جای گرفت. دستانش را از ساعد روی زانوهایش گذاشته بود. هنوز آن ساعت را می بست.هنوز هم شیشه اش شکسته بود. دلخور گفت: _ از وقتی رسیدیم خونه .... نذاشتی ببینمت خودم هم نمی دانستم چرا کمی اضطراب داشتم. حالا که او را از نزدیک می دیدم با وجود تمام حس هایی که نسبت به او در دلم بیدار شده بود و من به خودم اعتراف کرده بودم که او را می خواهم دوباره در دلم ترس افتاده بود. به درختان روبرویم خیره مانده بودم و جوابی نداشتم. _ آرام... هنوزم به من اعتماد نداری ؟ چه خوب که حرف دلم را می دانست. دلم نمی خواست ناراحتش کنم ..اما خب برایم سخت بود. _ خب سخته _ می دونم عزیزم حق داری ... این چند ماه یک لحظه هم حرفایی که شب خواستگاری بهم زدی فراموشم نشده ... دائم تو گوشم صدات میپیچید که گفتی ، بهم اعتماد نداری...ازم میترسی...(آهی سوزان کشید و غمگین ادامه داد) که ازم متنفری... دلم نمی خواست غمگین باشد. _ متنفر نیستم....اما اعتماد... لبخند غمگینی زد و با لحن بی نظیرش گفت: _ می دونستی تو مهربون ترین فرشته ای هستی که خدا آفریده.... منم یه آدم احمق و نامردم که این فرشته مهربون رو اذیت کرده.... حالا فقط برای یه گوشه چشم این فرشته حاضرم جونمو هم بدم. بغض کردم. حضورش ،حس های بیدارو هوشیار دلم، چشمان همیشه غمگینش ، حرف های محبت آمیزو سرشار از پشیمانی اش اشک به چشمانم آورد. سعی کردم اشکی نچکد و او بیش از این درمانده و غمگین نشود. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹