شهــــــــر بازی پارت صد وشصت وهفتم🌹 او هم در حال خراب خودش گرفتار بود. _کاش باورم می کردی آرام... من تا ابد چه تو کنارم باشی ، چه نباشی ، چه باورم کنی چه نکنی ، چه دوباره بشم تموم زندگیت و چه هیچ ارزشی برات نداشته باشم...خودمو نمی بخشم و تا ابد عذابش با منه .... اگه قبولم نکنی تا ابد تو حسرت داشتنت می سوزم.... ای کاش می تونستم تمام خاطرات تلخی که برات ساختمو از توی ذهنت پاک کنم....ای کاش. حسرت در صدایش انکار ناپذیر بود. اشکم چکید. گناه داشت.دلم نمی خواست انقدر در عذاب باشد. طاها واقعا پشیمان بود و این شرمندگی و عذاب وجدان داشت او را می کشت...هر کس او را می دید متوجه می شد که او از چیزی رنج می برد. نگاهم کرد... اشکهای جاری روی صورتم را که دید گفت: _ حالم از خودم به هم می خوره ، که فقط باعث رنج و ناراحتی تو بودم، که فقط باعث شدم تو گریه کنی و عذاب بکشی....لعنت به من نمی دانم دلیل این گریه ی بی موقع که هر لحظه شدتش بیشتر میشد چه بود. طاها بلند شد و باز هم رو به رویم زانو زد، غمگین گفت: _ گریه نکن عزیزم خواهش می کنم. مرده شور این چشمه ی جوشان اشک مرا ببرند که خشک نمی شود. _ به جان خودت حاضرم جونمو هم بدم تا دوباره بهم اعتماد کنی. هر کاری بگی می کنم.بگی برم بمیرم ، میمیرم ، .... وقتی دید گریه ام قطع نمی شود با غمی بی نهایت گفت: _ آرام با اینکه برام عین مرگه، اما اگه بهم بگی برم گورمو از زندگیت گم کنم ، میرم....میرم تا تو آرامش داشته باشی...من دیگه نمی خوام باعث آزارت باشم... نمیخوام وقتی میبینیم هر چی حس بد توی عالمه توی نگاهت بیاد....من دلم می خواد تو فقط بخندی ، فقط شاد باشی و آرامش داشته باشی.... باورم کن آرام من طاقت این اشکایی که مسببشون هستم و ندارم.... من عاشقتم به خدا ... دیگه فقط برام خوشحالی و آرامش تو مهمه .... نمی خوام حالتو بد کنم.... سعی کردم به خودم مسلط شوم .اشک هایم را پاک کردم. داشت عذاب میکشید...کاملا مشخص بود. من این را نمی خواستم. باید به او می گفتم که او را می خواهم... باید به او می گفتم خودش به من کمک کند تا اعتماد از دست رفته ام را پیدا کنم. من نمی توانستم غمش را ببینم....من هنوز هم همان آرام سالها پیش بودم....همان که با تمام وجودش او را دوست داشت. _ طاها چنان مبهوت نگاهم کرد که دلم به حالش سوخت. باورش نمیشد اسمش را گفته باشم . خودش گفته بود جان می دهد تا من یک بار دیگر طاها صدایش کنم. هر چند خیلی آرام صدایش کردم اما او شنیده بود و هنوز باورش نشده بود. کمی که از بهت خارج شد،با تمام وجودش گفت: _ جانم سعی کردم مسلط هر آنچه در فکرو دلم هست را برایش بگویم. _ نمی دونم کارم درسته یا نه... از وقتی دوباره دیدمت ،از وقتی حرف فرصت خواستن و پیش کشیدی، همش پیش خودم می گفتم آدم عاقل نباید دوبار از یه سوراخ گزیده شه ... اما نمی دونم من ضعیفم یا کاری که می خوام انجام بدم اشتباه نیست...من به خاطر خودم به خاطر ....به خاطر تو، دلم می خواد یه فرصت دوباره به خودمون بدم... اما من هنوزم مطمئن نیستم... به من حق بده که اعتماد کردن به تو برام سخت باشه .... اما چی کار کنم این روزا دلم خیلی نمیذاره عقلم درست تصمیم بگیره... هر چند شاید عقلمم موافقه که خیلی خود نمایی نمیکنه ........ می تونی کاری کنی بهت اعتماد کنم؟ ستاره باران برای چشمانش کم بود. مبهوت بود...هنوز باور نکرده بود انگار ... خودم هم باورم نشده بود... دلم زبان باز کرده بود و حرف هایش را زده بود. زبانش بند آمده بود انگار به سختی گفت: _ آرام .... به رویش لبخند زدم...کمی خجول و کمی با محبت دلم آرام گرفته بود. آخ خدایا دلم بعد از 7 سال آرام گرفته بود. در حالی که اشک در چشمانش موج میزد به سختی زبان باز کرد و گفت: _ کاش کمی لیاقت داشتنت رو داشتم عزیزم.... قسم به همین نگاه معصومت، اعتمادتو برمی گردونم قول میدم از جلوی پایم بلند شد من هم بلند شدم. خیره در چشمانم خواست چیزی بگوید که در باز شد و هانا در حالی که چشمانش نیمه باز بود بیرون آمد. هانا : آرا منو تنها گذاشتی به سمتش رفتم در آغوشش گرفتم...نمی دانم چرا حس می کردم کمی نسبت به طاها حساس است. طاها هم کنارمان آمد و به هانا گفت : خوبی هانا خانم همانطور که فکر می کردم هانا به او اخم کرد و رو به من که خنده ام گرفته بود گفت: _ آرا بریم بخوابیم، تو باید پیش من باشی عزیزم، دخترکم حسودی کرده بود...با محبت در آغوشم فشردمش و گفتم: _ بریم عشق من طاها با شنیدن عشق منی که نثار هانا کردم اخم هایش رابه حالت شوخی در هم کرد و چپ چپ نگاهی به هانا که لبخند میزد انداخت ..... انگار او هم حسودی می کرد. رو به طاها لبخند زدم و گفتم: خب ما دیگه میریم بالا تو هم برو بخواب خسته ای. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹