شهــــــــر بازی پارت صد وشصت ونهم🌹 _ اونا خانواده ی من هستن....توی بدترین زمان زندگیم به دادم رسیدن ، مسعود خان برام هم پدری کردن هم مثل یه دوست کنارم بودن ، بچه ها هم جای خودشونو دارن. من هانا رو بیش از اندازه دوست دارم...درست مثل اینکه دختر خودم باشه... می دونی اون موقع که اومده بودم اینجا محبت کردن به هانا خیلی به من کمک می کرد .... انگار که داشتم آرام کوچولویی که دو سال پیش خانوادش نبود و بعد هم مهرو محبتی ندیده بود رو آروم می کردم. هانا برای من خیلی عزیزه .... من نمی تونم ازش جداشم. متفکرانه نگاهم می کرد...حالا بهترین فرصت برای گفتن بود. _ من دوست ندارم برگردم ایران ... علاوه بر دلایلی که مربوط به گذشتم میشه .... من نمی تونم از مسعود خان و بچه ها ش جدا بشم ... تو هم که نمی تونی از مادرت و تارا دل بکنی و باور کن منم اصلا اینو نمی خوام ... پس با این شرایط بودن ما کنار هـ..... به میان حرفم آمد و سریع گفت: _ آرام... اینو بارها گفتم بازم میگم...من به هیچ وجه از دستت نمیدم...اینو مطمئن باش _ منم نمی خوام باعث شم از عزیزات جدا بشی _ اولا که عزیز ترین عزیز من تویی....بعدم من از قبل برای همه چیز برنامه ریزی کردم...بعد از رفتنت آرمین بهم گفت که تو دوست نداری ایران زندگی کنی در واقع اونم بحث جدایی از خانوادمو پیش کشید ... اما من به اندازه ی کافی برای اونا زندگی کردم. مخصوصا از وقتی پدرم فوت کرد، انگار طاها هم مرد چون من فقط برای مامان و تارا زندگی می کردم برای خوب بودن اونا .... هر چند که موفقم نبودم و آخرشم که گند زدم.... اما حالا دیگه می خوام برای خودم زندگی کنم ... دورادور هم می تونم هواشونو داشته باشم....می خوام یکم به دلم برسم... به عشقم برسم...به تو برسم عزیزم .... شرم زده چشم از نگاه بر عشقش گرفتم که او ادامه داد. _ آرام من از همون موقع که تو اومدی دنبال کارای اقامتم هستم ، پیش خودم فکر کردم اگه بالاخره جواب مثبت دادی که با همیم اگرم نه حداقل نزدیکتم و همین که بتونم از دور هم گاهی ببینمت برام یه دنیا با ارزشه.... باورم نمیشد....حاضر بود برای آسایش من از خانواده اش بگذرد. ولی واقعا با تمام علاقه ای که به او داشتم دلم نمی خواست مجبور به انتخاب میان من و خانواده اش باشد. هرچند که حرف هایش بوی اجبار و ناراحتی نمی داد... نگاهش کردم و مردد پرسیدم _ مطمئنی .... یعنی میگم واقعا ناراحت نمیشی اگه از خانوادت جدا شی؟ _ دیگه نه...دلم براشون تنگ میشه اما اگه از تو دور بشم مطمئنم میمیرم....آرام من با تمام وجودم تو رو می خوام حاضرم برات جونم و هم بدم ..... امیدوارم یه روزی برسه که حرفامو باور کنی. لبخندی که روی لب هایم نشست حسم از حرف هایش را نمایان کرد و او را هم خوشحال. باور می کردم...مگر می توانستم این همه صداقت را باور نکنم. طاها با این کارش در جلب اعتماد من قدمی بی نهایت بزرگ برداشته بود. آن روزها به خاطر خواهرش از من گذشت و حالا مرا به آنها ترجیح می داد. طاها خوب بود. کاش می توانست عذاب وجدانش را هم کنار بگذارد ...هنوز می دیدم که چقدر از یاد آوری گذشته ها رنج می کشد. بعد از کمی مکث ادامه داد. _ به کمک مسعود خان از طریق ویزای کار اقدام کردم .... از اونجا که فوقمو هم از دانشگاه معتبری گرفتم امتیازم خیلی بالاست. مدتی هم که تو ترکیه با شرکتهای خارجی کار می کردم، برام یه سابقه ی بین المللی به حساب میاد، فقط اگه موافقت بشه باید یکی دو سال براشون کار کنم تا بهم اقامت دائم بدن. خدا رو شکر رشته ای که خوندم جز مشاغلیه که استرالیا برای ویزای کار قبولش داره و کلی به امتیازم اضافه میشه... آسوده خاطر گفتم: _ این خیلی خوبه... _ آره مسعود خان خیلی کمک کردن...امیدوارم همه چیز خوب پیش بره. با صدای آرامی گفتم: _منم امیدوارم. طاها با تمام عشقی که داشت نگاهم کرد و گفت: _ میدونی همین نگاه کردن به چشمای آرومت چقدر به من آرامش میده. خجالت زده سرم را زیر انداختم. با لحن زیبایی گفت: _ آخ خدا چقدر خوبه عشقت کنارت باشه...ازت نترسه...آرامش داشته باشه...آرام باشه. لبخندی از تمام حس خوبی که به قلبم سرازیر کرده بود روی لبهایم نشست . خوب بود... زندگی خوب بود... یک ماه از آمدن طاها به استرالیا گذشته بود و او آخر هفته باید برای جمع و جور کردن کارهای شرکتش و یک سری کارهای مربوط به در خواست اقامتش به ایران باز می گشت. دروغ بود اگر می گفتم برایم مهم نیست. من از این جدایی غمگین بودم. در این یک ماه او خوب خودش را دوباره مثل آن روزها و حتی خیلی بیشتر در دلم جا کرده بود و من فکر می کردم اگر طاها نبود چطور می خواستم به زندگی ام ادامه دهم. محبت هایی که به روح دربو داغونم می کرد روحم را تازه کرده بود. 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹