شهــــــــر بازی پارت صد وهفتاد🌹 هنوز شرمندگی را ته نگاهش میدیدم. هنوز وقتی به خاطره ای که مربوط به گذشته ها بود اشاره میشد، حالش به هم می ریخت و روزی نبود که از من حلالیت نطلبد و ابراز شرمندگی نکند. سعی می کرد با هانا دوست شود اما هانا که حالا مطمئن شده بود من و طاها رابطه ی خاصی با هم داریم اصلا به طاها محل نمی گذاشت و به قول خودش مرا با او تقسیم نمی کرد. هر چه مسعود خان با او حرف میزد هم چاره ای نداشت و یک بار هم گریه کنان از این که آرا مال اوست و او آرا را به هیچ کس نمیدهد به اتاق رفت و با همه قهر کرد. شرایط سختی بود. از یک طرف نمی توانستم طاها را نادیده بگیرم و از طرف دیگر طاقت ناراحتی هانا را هم نداشتم. اما طاها کوتاه نیامد و بالاخره توانست این مشکل را حل کند. نمی دانم به چه بهانه ای توانست هانا را راضی کند تا با او تنها بیرو ن برود . بعد از دو سه ساعتی که برگشتند هانا کاملا عوض شده بود و با طاها طرح دوستی ریخته بود انگار. هر چه از آنها پرسیده بودیم دلیل این دوستی یک دفعه ای چیست آن دو گفته بودند این رازیست بین آنها و ما را در خماری گذاشته بودند. ما هم دیگر کنجکاوی نکرده بودیم چون همه راضی بودیم و بعد از نزدیک به یک ماه اصل مطلب حل شده بود. در سوئیتم نشسته بودم که تلفن زنگ خورد تماس از ایران بود، اما شماره ناشناس. با کمی مکث جواب دادم. _ الو _ سلام دختر گلم خوبی مادر؟ تعجب کردم ،افسانه خانم بود. _ سلام ممنون ...شما خوبید؟ _ ممنون دخترم... راستش من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم...میرم سراغ اصل مطلب با صدای آرامی گفتم: _ بفرمایید _ دخترم ...طاها با من تماس گرفت کلی اصرار داشت دوباره برای خواستگاری اقدام کنیم...من اما به نظرم بهتر اومد اول با خودت صحبت کنم... می دونی مادر، من انقدر شرمنده ی تو هستم که اصلا دلم نمی خواد از طرف من و خانوادم دیگه هیچ آسیبی به تو برسه....به خاطر همین گفتم شاید باز طاها از سر کم طاقتی بخواد تو رو تو منگنه بذاره ، نخواستم مثل اون دفعه تو عمل انجام شده قرار بگیری ، باور کن رضایت تو برای من از رضایت طاها مهمتره... حالا دخترم اجازه میدی من با پدرو مادرت صحبت کنم برای خواستگاری؟ خب من موافق بودم اما خجالت می کشیدم جواب دهم.کاش با من تماس نگرفته بود. سکوتم که طولانی شد گفت: _ الان یک هفته ست که منو دیوونه کرده از بس زنگ زده و گفته قرار بذارم...اما من بهش گفتم بذاره تو خوب فکر کنی...حالا هم اگه جوابت منفی نیست و هنوز به فکر کردن نیاز داری هیچ اصراری نیست ما تا ابد برای تو صبر می کنیم... من فقط می خوام خیالم راحت بشه که تو اذیت نشی و تحت فشار نباشی ... زشت بود اگر به سکوتم ادامه می دادم. به سختی زبان باز کردم و گفتم: _ میشه من ... یعنی من به آرمین میگم خبرتون کنه... _ باشه عزیزم هر جور تو راحتی پس ما منتظریم. خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم. دلم می خواست برای بار آخر با مسعود خان مشورت کنم، دلم می خواست او یک بار دیگر بگوید که تصمیمم اشتباه نیست ، یک قوت قلب دیگر از او می خواستم ،بعد هم به خودش می گفتم تاجوابم را به آنها منتقل کند.نظر مسعود خان برای من خیلی مهم بود. بعد از نیم ساعت فکر کردن ،با کمی استرس پایین رفتم. طاها منتظر و نگران نگاهم می کرد. مسلما از تلفن مادرش خبر داشت. و شاید این تعلل من در جواب دادن را به پای جواب منفی گذاشته بود که این همه ترس در نگاهش بود...به حدی که مسعود خان هم مشکوک نگاهمان می کرد. به سمت مسعود خان رفتم و گفتم: _ ببخشید مسعود خان میشه یه لحظه بیاین ؟ مسعود خان سریع از جا بلند شد و با عذر خواهی از طاهایی که بی قرار بود به سمت اتاقش رفت و من هم بی نگاه به طاها به دنبالش رفتم. هر دو وارد اتاق شدیم و در را بستم. _ چی شده آرام جان؟ _ مسعود خان مادر طاها الان زنگ زدن ، خواستن ازم اجازه بگیرن برای خواستگاری مجدد. _ خب؟ _ من روم نشد جواب بدم...یعنی دلم خواست یه بار دیگه با شما مشورت کنم. مهربان گفت: _ چی باعث شده بازم مشورت بخوای ... ببین آرام جان اگه هنوز دو دلی و شک و تردید داری بهتره جواب مثبت ندی چون آرامش زندگیت و به هم میزنه. بدون آرامش و با شک زندگی کردنم از جهنم بدتره. _نه شک ندارم...دلم میخواست شما مطمئنم کنید که تصمیمم اشتباه نیست. _ آرام جان من که نمی تونم تضمین کنم ، اما با شناختی که از طاها و از خود تو به دست آوردم به نظرم نمیاد اشتباه باشه.... کمی مکث کرد و گفت: _ آرام جان یه سوال می پرسم رک و پوست کنده جوابمو بده.... دوسش داری؟ خجالت زده سرم را زیر انداختم و در دلم گفتم : خب معلومه که دارم 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹