شهــــــــر بازی پارت صد وهفتادودوم🌹 تارای بیچاره کلی از این که طاها را پذیرفته بودم تشکر کرد و به گریه افتاد. همه بی نهایت خوشحال بودند و برایم آرزوی خوشبختی می کردند. من هم بی نهایت آرام بودم ، بی نهایت راضی و بی نهایت .... عاشق. هنوز دو سه ساعتی تا فرود هواپیما مانده بود. مسعود خان فردای همان روز که من و او را عروس و داماد خطاب کرد برای هر دویمان بلیط خرید و از آنجا که پروازی که طاها بلیط برگشتش را داشت جای اضافی نداشت . در پروازی دیگر که دو روز زودتر از آن بود برایمان بلیط تهیه کرده بود. خدا رو شکر که مسعود خان بود اگر او نبود نمی دانستم برای مرخصی طولانی مدتی که می خواستم چه کار کنم. خودش یک جایگزین برای چندماهی که قرار بود ایران بمانم را برایم پیدا کرده بود و همه ی مراحل مرخصی ام را خودش شخصا انجام داده بود و من را باری دیگر شرمنده ی این همه لطفش کرده بود. می گفت باید خیلی زود جشن عروسیتان را برگزار کنید تا به مشکل برنخوریدو طاها هم باید تا چند ماه دیگر برای ویزای کارش که خداروشکر درست شده بود اقدام می کرد و در نتیجه خیلی وقت نداشتیم. قرار بود هرگاه تاریخ عروسیمان مشخص شد به مسعود خان اطلاع دهیم تا او برای خودشان هم بلیط تهیه کند و برای یکی دو هفته به ایران بیایند. در دو سه روز گذشته خانواده هایمان گفته بودند که مقدمات همه چیز را آماده می کنند و هبچ مشکلی برای زود برگزار کردن مراسم نیست. چون ما خرید جهاز و خانه ند اشتیم که وقتمان گرفته شود . من و او هر دو مسافر غربت بودیم و فقط یک محضر هم کارمان را راه می انداخت. چشم از پنجره ی هواپیما گرفتم و سرم را به سمت طاها چرخاندم .... نگاهش به من بود . خودش بارها گفته بود که نگاه کردن به من به او آرامش میدهد و او عاشق این است که ساعت ها بنشیند و بی حرف فقط مرا نگاه کند. لبخندزیبایی نثارم کرد. لبخندش دلم را پر از حس های خوب می کرد. با یاد آوری قول و قرارش با هانا با همان لحن آرام همیشگی ام که طاها گفته بود عاشقش است گفتم: _ طاها _ می دونی عاشق این آروم صدا زدنتم....می دونی دلم می خواد شبانه روز فقط صدام کنی و من بگم جانم. لبخندی از این همه مهر و عشق روی لب هایم نشست. آنقدر حرف هایش و نگاهش شیرین بود که یادم رفت چه می خواستم بگویم. کمی مکث کردم که او دوباره گفت: _ جانم عزیزم. کنجکاو نگاهش کردم و گفتم: _ چه قولی به هانا دادی؟ خندید و گفت: _ عزیزم تو که فضول نبودی اخم کردم و گفتم: _فضول نیستم ،کنجکاوم. _ هرچی باشی تا ابد نوکرتم. انقدر حس های خوب به من منتقل می کرد که من را خجالت زده می کرد. اما می ترسیدم او از دیدن من فقط شرمندگی و عذاب وجدان نصیبش باشد و من این را نمی خواستم. قبل از آنکه حرفی بزنم خودش گفت: _ هانا اصرار داشت که آرا برای اون باشه منم بهش قول دادم که تو برای اونی دیگه بهش نگفتم که عشقت مال منه....بهش قول دادم ازدواج من و تو هیچ تاثیری روی رابطه ی شما نذاره البته انقدر قلنبه سلنبه نگفتما یه جوری براش توضیح دادم که درک کنه. یه کمی هم رشوه دادم .... حالا مهم اینه که قبول کرد و الان ما با هم دوستیم. خوب بود .... چون خوشحال بودن هانا برای من خیلی مهم بود. به رویش لبخند زدم و گفتم: _ مرسی ... راضی و خوشحال بودن هانا برای من خیلی مهم بود. _ من برای رضایت تو هر کاری می کنم عزیزم، هر کاری. _ واقعا ناراحت نیستی که می خوای از خانوادت جدا شی؟ _ آخه عشق من چرا انقدر ذهنتو درگیر این موضوع می کنی...من چند سالی بود که ترکیه زندگی می کردم ، تنها...می بینی من اگه تو نباشی هیچ چیزی رو نمی خوام...من فقط بودن تو برام مهمه...راضی و خوشحال بودن تو برام مهمه.... _ مرسی طاها _ عزیزم من که کاری نکردم که تشکر می کنی....من هرکاری برای تو انجام بدم بازم کمه. دیگر چیزی نگفتم و باز هر دو در فکر فرو رفتیم. باید کاری می کردم طاها این عذاب و شرمندگی را از خوش دور کند من باید کمکش می کردم. _وای خدایا ، طاها اون آرسامه بغل آرش؟ طاها به ذوقم لبخند زد و گفت: _ آره عزیزدلم ، قربونش برم انقدر شبیه دایشه که نگو. همه به استقبالمان آمده بودند و از این فاصله هم شوق و اشتیاق در نگاه همه مشخص بود. هر دو سبک سفر کرده بودیم و حالا دو ساک دستی کوچک داشتیم که طاها آنها را حمل می کرد. بعد از گذر از هفت خان رستم ،بالاخره به آنها رسیدیم. انقدر هیجان بغل گرفتن آرسام را داشتم که اول از همه به سراغ آرش رفتم و آرسام را در آغوش گرفتم و بوسیدم و بی توجه به همه که دورم حلقه زده بودند بلند گفتم: 🌹🍃http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7🍃🌹