آبی به رنگ احساس من💕 پارت چهارم بهتون شلیک کردن..اریا مسیر رو منحرف کرد..از شهر خارج شد..سر پیچ بود..اینبار گلوله به اریا اصابت کرد و اون هم کنترل ماشین از دستش در رفت و هر دوتاتون پرت شدین تو دره.. سریع از ماشین پیاده شدم..ماشین پرت شده بود پایین..چون عمقش زیاد نبود وشیبش هم تند نبود..احتمال می دادم زنده باشین..از اونجا نمی شد پایین رفت..دو نفر رو فرستادم سروقتتون و خودم تو ماشین منتظر موندم..وقتی برگشتن یکیشون زخمی شده بود..بی عرضه ها نتونستن از پس شما دوتا بربیان.. اینبار خودم دست به کار شدم..دیگه شب شده بود تصمیم گرفتم فردا صبح زود بیام سروقتتون..ولی وقتی اومدم اثری ازتون پیدا نکردم..اطراف رو گشتیم ولی نتونستیم پیداتون کنیم.. از شناختی که روی اریا داشتم می دونستم نجات پیدا می کنید..اون مرد سخت و محکمی بود..از پس هر مشکلی بر می اومد..درسته 5 سال از من بزرگتره..ولی می شناسمش..ازخودش هم بهتر می شناسمش.. پوزخند زد و اومد جلوم وایساد..زل زد توی چشمامو با حرص گفت : برگشتم سرکار خودم..بی خیالت نشده بودم..ولی همه چیزو سپرده بودم به زمان تا به موقعش نابودت کنم..اینکه هر بار از دستم فرار می کردی بیشتر منو ترقیب می کرد برای نابودیت تلاش کنم.. تا اینکه یکی از عرب های پولدار باهام وارد معامله شد..گفت اگر بتونم چند تا دختر خوشگل و دست نخورده تحویلش بدم پول خوبی بهم میده..انقدر که نمی تونی فکرشو بکنی.. قهقه زد..و در همون حال گفت :همون فرد نفوذی که برای من کار می کرد تونست با اون لندهور حرف بزنه..می خواستم مطمئن بشم که تو دختر هستی یا نه..ولی اون گفت که بهت دست هم نزده.. بلندتر زد زیر خنده.. -- بهتر از این نمی شد..می دونستم مادرت مرده و تنهایی..خوشگل و دست نخورده هم که هستی..همه چیز محیا بود که تورو بفرستم پیش اون مرد عرب..البته 4 تا دختر دیگه هم هستن که با اونا می فرستمت.. چشمک زد وگفت تو از همه شون سرتری..مطمئنم خواهان زیاد پیدا می کنی.. تنم یخ بسته بود..سرتا پام می لرزید..خدایا این چی داره میگه؟!.. به طرفم اومد..نگاه خاصی بهم انداخت وگفت :حیف که اون مرد عرب دختره باکره می خواد..وگرنه حالا که به چنگت اوردم خودم کار رو تموم می کردم..بعد هم نصف همین قیمت ردت می کردم.. صورتشو اورد نزدیک..زیر گوشم گفت :ولی یه روز که گذرم به دبی افتاد..حتما یه شب رو با تو می گذرونم..اون موقع براشون بی ارزش شدی..ولی برای من ارزش یه شب لذت بردن رو داری.. صورتشو کشید عقب.. با اینکه می لرزیدم ولی با خشم داد زدم :خفه شو عوضی..واقعا شیطان صفتی..بویی از انسانیت نبردی.. دستاشو باز کرد وبا لبخند یه دور چرخید.. ژست خاصی گرفت و گفت :اره عزیزم..من خوده شیطانم..پس بذار یه چیز دیگه هم بگم که قشنگ روشن بشی.. دستشو تو هوا تکون داد وگفت :فکر نکنم دیگه بتونی جناب سرگردت رو ببینی.. قلبم از حرکت ایستاد..منظورش چی بود؟!.. -چی داری میگی؟!.. لبخند شیطانی زد وگفت :اره عزیزم..داشت با اون پسرخاله ش ..سروان نوید محبی..بر می گشتن شمال..انقدر ازش کینه داشتم که برای کشتنش هر کاری بکنم..اینبار باید مطمئن می شدم که مرده..برای همین با یه تیر خلاصش کردم..درست توی قلبش.. به سینه ش اشاره کرد وگفت :همینجا..پسر خاله ش هم تیر خورد..ولی زنده موند..برای جناب سرگردت مجلس ختم گرفتن.. سرشو بلند کرد وسرخوش خندید.. داشتم از حال می رفتم..بدنم سست شده بود.. --اعلامیه ی فوتش رو دیدم..جذاب بود..ولی لایق خاک بود وبس..کلی برای من دردسر درست کرده بود..باید می مرد..کشتمش..خودم کشتمش وشاهد مرگ وخاکسپاریش هم بودم..الان پسر خاله ش در به در دنبالمه..می دونم که می خواد انتقام بگیره.. پوزخند زد وگفت :هه..ولی کور خونده.. اشک صورتمو پوشونده بود..خدایا چی می شنوم؟!..اریای من مرده؟!..اون مرده؟!.. داد زدم :خیلی پستی..داری دروغ میگی..اریا نمرده.. غرید :خانم کوچولو خودم بهش شلیک کردم..3 تا ماشین بودیم..جلوشو گرفتم..قبل از اینکه کاری بکنه خلاصش کردم..چون برام دردسر بود..چون تورو از چنگم در اورده بود..تو می خواستیش..نمی دونم چکار کرده بودی که خامت شده بود.. انگشت اشاره ش رو جلوم تکون داد و گفت :اون رو کشتم..تورو هم نابود می کنم..اریا حقش بود که بمیره..اون بهترین دوستم بود ولی از پشت بهم خنجر زد..من و اریا یه زمانی از برادر به هم نزدیک تر بودیم ولی اون با من همکاری نکرد..نمی دونست تو کار خلافم..ازش خواستم بهم کمک کنه تا راحت تر بتونم کارمو انجام بدم ولی نکرد..اون عوضی کمکم که نکرد هیچ..همه ی نقشه هامو نقشه براب کرد..یه مزاحم بود که باید می مرد.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕