آبی به رنگ احساس من💕 پارت هشتم واحده کنارم اومد وگفت :همین اول باید دست وپا چلفتگی در میاوردی؟..اون هم جلو اقای شاهد؟.. سرجام وایسادمو با غیض گفتم :شاهد دیگه کدوم خریه؟.. با پرخاش گفت :ساکت شو..همین اقایی که خوردی بهش..شانس اوردی نزد تو صورتت..اقای شاهد این گستاخی ها رو نمی تونه تحمل بکنه.. اروم برگشتم ..تا به این به قول واحده اقای شاهد نگاه کنم..ولی اونجا نبود.. واحده بازومو کشید.. --بیا بریم..به اندازه ی کافی وقت تلف کردی.. دستمو کشیدم عقب.. -ولم کن..خودم میام.. دنبالش رفتم تو سالن..اوه اوه..اینجارو.. نزدیک به 10تا مرد عرب توی سالن جمع شده بودند..اون 4 تا دختر هم درست مثل من لباس پوشیده بودند ولی رنگ بندی لباسشون با من فرق داشت.. واحده بازومو گرفت و منو برد سمتشون..کنارشون ایستادم..ردیف تو یه خط ایستاده بودیم.. سرمو بلند کردم و نگاهی به اطرافم انداختم..5 نفر روی صندلی درست روبه روی ما نشسته بودند..4 نفر مرد عرب که سرتا پا لباس عربی به تن داشتند..و اون یکی مرد هم..همون کسی بود که جلوی پله ها بهش خورده بودم..اقای شاهد.. شیخ هم بالا نشسته بود..نگاهش رنگ رضایت داشت..سرخوش می خندید.. به زبان عربی یه چیزایی گفت.. شاهد از جاش بلند شد..رو به شیخ چند کلمه عربی حرف زد..بعد هم به طرف ما اومد.. واحده کنارم ایستاده بود..زیر لب گفتم :چی میگن؟!..می خوان چکار کنن؟!.. چیزی نگفت.. با التماس گفتم :توروخدا بگو..خواهش می کنم.. خیلی اروم گفت :همیشه اول اقای شاهد انتخابش رو می کنه..بعد نوبت به بقیه میرسه.. در حالی که سرم پایین بود با تعجب زمزمه کردم :چی رو انتخاب می کنه؟!..مگه ما کالا هستیم؟!.. --از کالا هم براشون ناچیزترین..دیگه ساکت شو و حرف نزن..برات دردسر میشه.. چیزی نگفتم ..با خشم دستمو مشت کرده بودم..در مورد دخترایی که فرستاده میشن به دبی یه چیزایی شنیده بودم ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم خودم به این روز بیافتم.. یعنی انقدر بی ارزشم که منو معامله می کنند؟!..هر کی قوی تره میاد جلو وشکارش رو بر میداره؟!.. هه..اینجا درست مثل یه جنگله..با قانون جنگل میره جلو..شیر که سلطان جنگله حق داره لذیذترین شکار رو برداره..بقیه هم لاشه های شکار رو می خورن.. از همشون متنفرم..یه مشت ادم پست و عوضی که هیچ بویی از انسانیت نبردن.. از پشت همون نقاب به تک تکشون نگاه کردم..اون مردایی که روی صندلی نشسته بودند..شیخ..وبقیه که دور تا دور شیخ جمع شده بودند.. نگاهشون از سر لذت بود..چشم های هیز وهوس بازشون روی اندام ما می چرخید..ولی نمی دونستم چرا ازمون خواسته بودن نقاب بزنیم؟!.. طبق معمول نفر اخر من بودم..بهتر..ای کاش هیچ وقت جلو نیاد..ای کاش همون موقع زمین دهان باز می کرد ومنو می کشید تو خودش..ولی همه ش ای کاش بود وبس..امیده واهی بود..پوچ و بی اساس..اینجا اخر خطه.. زور شیر از بره بیشتره..پس هر کی زور و قدرتش بیشتر باشه پیروزه؟!.. این یارو می تونه اون شیر باشه..ولی من اون بره نیستم.. از نفر اول شروع کرد..یه سیگار تو دستاش بود.. با ژست خاصی توی هوا تکونش داد و با صدای گیرایی گفت :بازش کن.. دختر که یکی ازهمون کم سن وسال ها بود با ترس زل زد بهش.. با تته پته گفت :چ..چی؟!.. محکم داد زد:نقابت.. همچین داد زد چهارستون بدنم لرزید..اون دختر که داشت پس میافتاد.. پس اینم فارسی بلده..اصلا لهجه نداشت..فارسی رو خیلی روان تلفظ می کرد.. دختر دستای لرزونش رو اورد بالا و گره ی نقاب رو باز کرد..نقابش رو برداشت.. شاهد چشماش رو ریز کرد و دقیق نگاهش کرد..اون دختر چشمان ابی زیبایی داشت..ولی صورتش معمولی بود..لباسش هم به رنگش چشماش می اومد.. بی توجه بهش اومد سروقت نفر بعدی..ولی فقط نگاهش کرد..نفر بعدی..به اون هم فقط نگاه کرد..بعدی رو هم همینطور.. انگار فقط می خواست توسط نفر اول ازمون زهرچشم بگیره..با دادی که سر اون زد مطمئنا بقیه بی چون و چرا دستوراتشو انجام میدادن.. نگاهش به من افتاد..سرمو انداختم پایین..اروم به طرفم اومد..قلبم تو دهنم بود..بی محابا می تپید..استرس داشتم.. دروغ چرا می ترسیدم..از عاقبتی که در پیش داشتم هراس داشتم..ولی تا اونجایی که می تونستم جوری رفتار می کردم که پی به ترسم نبره.. روبه روم ایستاد..با لحن خشکی گفت :نقابت رو باز کن.. سرمو بلند کردم..توی چشمام غرور ریختم..چیزی که بعد از مرگ مادرم و فهمیدن خبر کشته شدن اریا در من به وجود اومده بود..غــرور.. چشمان سبز وحشیم رو دوختم توی چشمای خاکستری و نافذش.. به حرفش گوش نکردم..بذار بفهمه مثل بقیه ضعیف نیستم..شاید برای اون یه بره ی لذیذ باشم ولی از دید خودم اینطور نبود..فوقش یه کشیده می خوردم ولی خودمو نمی بازم.. داد زد :نشنیدی چی گفتم؟.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕