آبی به رنگ احساس من💕 پارت نهم گلوم خشک شده بود..از زور اضطراب بود..سعی کردم صدام کوچکترین لرزشی نداشته باشه.. جدی و سرد گفتم :اگر می خواستید برش داریم..پس دیگه چرا گفتید نقاب بزنیم؟.. نگاهش توی چشمام ثابت موند..از توی چشماش ناباوری رو می خوندم..فکر نمی کرد جوابش رو بدم.. به طرف میز وسط سالن رفت..نفسم رو دادم بیرون..سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد.. دوباره برگشت..همونطور که بهم زل زده بود به طرفم اومد..روبه روم ایستاد.. حالت صورتش اون رو خونسرد نشون می داد.. یه دفعه به طرفم خیز برداشت ..با خشونت بازوم رو محکم گرفت و منو کشید سمت خودش.. تا به خودم بیام گره ی نقاب توسط شاهد باز شده بود و افتاده بود جلوی پام.. نگاهم رنگ ترس داشت..دهانم باز مونده بود.. نگاهش روی تک تک اجز ای صورتم می چرخید..روی چشمام ثابت موند.. زیر لب غرید :خیلی گستاخی..و همینطور زیبا..هردو رو با هم داری..غرور و زیبایی.. بازوم رو محکمتر فشرد و با لحن محکم و قاطعی تقریبا داد زد :می تونید انتخابتون رو بکنید.. همونطور که به من خیره شده بود ..با پوزخند گفت :من انتخابم رو کردم.. اشک توی چشمام جمع شد..خواستم بازوم رو بکشم بیرون ولی نذاشت..قطره قطره اشکام صورتمو خیس کرد.. تو چشمای خاکستریش خیره شدم وبا حرص گفتم : ولم کن..با من کاری نداشته باش..من کالا نیستم که میخوای بخریم.. نگاهم کرد ..کم کم اخماش باز شد...قهقه ای زد که بقیه هم زدن زیر خنده.. به تک تکشون نگاه کردم..صورت شاهد از زور خنده سرخ شده بود..انگار براشون بامزه ترین جک سال رو تعریف کرده بودم.. زیر لب غریدم :مـرض.. صدای خنده ش قطع شد..همچین زد توی صورتم که حس کردم یه طرف صورتم لمس شد.. پرت شدم و افتادم رو زمین..دستمو گذاشتم روی صورتم.. دیگه نمی تونستم هیچ جوری جلوی اشکامو بگیرم.. از سوزش این سیلی نبود..از سوزش سیلی بود که روزگار بهم زده بود.. زخمی که بر دلم بود هیچ وقت نمی خواست خوب بشه.. چون مرحمی براش پیدا نمی شد.. اروم از جام بلند شدم..رو به روش ایستادم..هر چی نفرت توی وجودم بود جمع کردم تو چشمام وبهش نگاه کردم.. بی توجه به نگاه من رو به شیخ به عربی یه چیزایی گفت..شیخ هم بلند خندید و سرشو تکون داد.. دو نفر از همون مردان عرب به طرفم اومدن..دوطرف بازومو گرفتن.. با تعجب نگاهشون می کردم..شاهد افتاد جلو و اون دوتا مرد هم در حالی که منو دنبال خودشون می کشیدن..پشت سرش راه افتادن.. خودمو می کشیدم عقب وداد می زدم :ولم کنید..منو کجا می برید؟..ولم کن.. فقط منو دنبال خودشون میکشیدن..ازاون زبون نفهم ها بیش از این هم نمی شد توقع داشت.. اشک صورتمو خیس کرده بود..هق هقم رو توی گلوم خفه کرده بودم..همین اشک ها هم زیاد بود.. جلوی یه ماشین مدل بالای مشکی ایستاد..راننده که لباس فرم تنش بود در عقب رو باز کرد..شاهد رفت تو ماشین.. منو هم به زور نشوندن کنارش..در رو بستن..خواستم درو باز کنم ولی باز نمی شد..قفل شده بود.. می زدم به در..حالت عصبی بهم دست داده بود..می دونستم اگر باهاش برم کار تمومه..نمی خواستم اینجوری بشه.. همچین سرم داد زد که سرجام خشک شدم.. -بتمرگ سرجات.. حرکت نکردم..پشتم بهش بود..اروم اروم برگشتم سمتش و نگاهش کردم.. با خشم ابروهاشو جمع کرده بود و به من نگاه می کرد.. -منو کجا می بری؟..بذار برم.. پوزخند زد وبه روبه رو نگاه کرد.. --بری؟..مفت به دستت نیاوردم.. نگاه خاصی بهم انداخت وگفت :حالا حالاها باهات کار دارم.. تنم از نگاهش لرزید..حسم می گفت خواب های شومی برام دیده.. --بهتره ساکت باشی..اگر بخوای سر وصدا کنی فقط خودتو خسته کردی..راه به جایی نمی بری.. به صندلی ماشین تکیه دادم..احساس می کردم تهی شدم..از همه چیز..یعنی عاقبتم چی میشه؟.. راننده ترمز کرد..شاهد از ماشین پیاده شد..جم نخوردم..در سمت منو باز کرد وبی هوا بازومو گرفت و کشید .. چندبار تقلا کردم ولی ولم نمی کرد.. وقتی برگشتم روبه روم یه عمارت که نه یه قصر رو دیدم..در اثر نور چراغی هایی که دورتا دورش رو احاطه کرده بود می درخشید.. مثل یه مرواید در دل یک صدف..این عمارت هم همینطور بود..چون مرواریدی وسط این باغ بزرگ می درخشید.. دهانم ازاون همه شکوه باز مونده بود..اینجا هزار برابر از عمارت شیخ زیباتر بود.. هر چی جلوتر می رفتیم..شکوه و جلالش بیشتر به چشم می اومد..اینجا هم درست روبه روی عمارت یه اب نما قرارداشت.. ولی این مجسمه ی طلایی کجا اونی که توی عمارت شیخ بود کجا.. یه مجسمه ی بزرگ از تصویر یک زن به رنگ طلایی که واقعا تلالو خاصی داشت..چشم رو می زد.. باید خیلی ثروتمند باشه..خیلی خیلی ثروتمند..به معنای واقعیه کلمه..اینجا داره پادشاهی می کنه.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕