آبی به رنگ احساس من💕 پارت دهم خود به خود دنبالش می رفتم..من که عمارت شیخ به چشمم نمی اومد و از گوشه گوشه ش نفرت داشتم نمی تونستم چشم ازاینجا بردارم.. تو خواب و رویا هم همچین جایی رو ندیده بودم.. رفتیم تو..داخلش هزار برابر از بیرونش زیباتر بود..یه فضای بزرگ روبه رومون بود..واردش که می شدی دوطرفت سالن قرارداشت..با کلی اشیاء و دکوری های عتیقه..بیشتر شبیه به نمایشگاه عتیقه بود تا خونه..چرا این پولدارا انقدر به عتیقه جات علاقه دارن؟!.. دو طرف سالن دوتا پله به صورت مارپیچ قرارداشت.. که وقتی نگاه کردم دیدم هر دو به سالن طبقه ی بالا منتهی میشه..حتما بالا هم به همین بزرگیه.. وسط سالن ایستاده بودیم..سنگینی نگاهش رو روی صورتم احساس کردم..نگاهمو چرخوندم و دوختم توی چشماش.. لبخند کجی نشسته بود گوشه ی لباش .. --چی شد؟..دیگه تقلا نمی کنی؟.. ابروهامو کشیدم تو هم و با غیض گفتم :مگه نگفتی خودمو خسته نکنم؟..دارم همین کارو می کنم..تو یه دیوی ..یه ادم پست.. خنده ی مسخره ای کرد وگفت :اره من دیوم..پست هم هستم.. زل زد توی چشمامو و همونطورکه بازوم تو دستش بود محکم تکونم داد وگفت :ولی تو اون شاهزاده خانم نیستی که به دست من اسیره..چون راه فراری برات نیست.. تو صورتش زل زدم و زیر لب غریدم :فقط خفه شو.. چشماش بازتر شد..نگاهش روی چشمام می چرخید.. --مثل اینکه اون سیلی برات کم بوده اره؟..گستاخ تر ازاین حرف هایی..می دونی با دخترای مثل تو چکار می کنم؟.. منو کشید جلو..چشمای خاکستریش برق می زد.. ادامه داد :اروم اروم شکارشون می کنم..جوری که برام لذت بخش باشه..معلومه دختر ضعیفی نیستی..پس باهات قوی برخورد می کنم.. بلند صدا زد :زبیده..زبیده.. از صدای دادش لرزیدم.. یه زن تند تند از پله ها اومد پایین..جلومون ایستاد و به فارسی گفت :بله اقا.. بازومو ول کرد و کمی به جلو هلم داد.. --اماده ش کن..همه چیزو بهش بگو.. --اطاعت اقا.. چند لحظه نگاهم کرد وبعد هم از پله ها بالا رفت.. اون زن که از تیپ و قیافه ش معلوم بود ندیمه ست به طرفم اومد و گفت :بریم.. با اخم گفتم :کجا؟.. بازومو گرفت و منو به طرف پله ها برد..دیگه تقلا نمی کردم.. خودمو سپرده بودم دست تقدیر..بذار ببینم چی می خواد بشه.. شده بودم مثل یه ماهی که افتاده تو خشکی و با باز و بسته کردن دهانش دنبال اب می گرده تا بتونه زنده بمونه.. منم باید این راه رو ادامه میدادم تا خودمو به اب برسونم..به زندگی.. اگر ساکت و ساکن باشم خفه میشم.. ولی اگر تلاش کنم.. شاید بتونم به هدفم برسم.. طبقه ی بالا هم به بزرگی پایین بود..شاید کمی کوچیکتر..گوشه گوشه ش مجسمه های بزرگ طلایی قرار داشت.. زبیده دستمو کشید..انتهای سالن 2 تا راهروی بزرگ کنار هم بود..رفتیم سمت راست..دقیقا 5 تا اتاق سمت چپ و 5 تا هم سمت راست بود.. در دوم رو باز کرد.. قبل ازا ینکه وارد اتاق بشیم با شنیدن صداش نگاه هر دومون به اون طرف کشیده شد.. --زبیده.. وسط سالن ایستاده بود..دستاش رو کرده بود تو جیبش و با ژست خاصی ایستاده بود.. اخم کمرنگی هم بر پیشانی داشت.. زبیده سریع جواب داد :بله اقا.. --بذارش تو اتاق و بیا باهات کار دارم..همین حالا.. --اطاعت اقا.. زبیده اروم منو هل داد تو اتاق وبدون هیچ حرفی در رو بست..صدای چرخش کلید رو توی قفل در شنیدم.. لعنتی..قفلش کرد.. برگشتم و به اتاق نگاه کردم..خیلی بزرگ بود.. اینجا هم تخت دونفره گذاشته بودند..با نمایی سلطنتی..میز ارایش که روش پر بود از وسایل ارایشی گرون قیمت..کمد پر از لباس های زیبا و جذاب..در رنگ های مختلف..بعضی هاشون نسبتا پوشیده بود و بعضی ها هم نپوشی سنگین تری.. به همه جا سرک کشیدم.. با شنیدن چرخش کلید توی در سرجام ایستادم..نگاهم به در خشک شد..اروم باز شد و شاهد اومد تو..در رو پشت سرش بست.. من دقیقا وسط اتاق ایستاده بودم..پشتش رو به در کرد و دستاشو برد پشت..نگاهش خشک بود..سرد..انگار که داره به شیء دلخواهش نگاه می کنه..نه یه انسان.. به طرفم قدم برداشت..ناخداگاه من هم یه قدم به عقب برداشتم..با هر قدم اون من یه قدم می رفتم عقب تر..تا جایی که رسیدم به تخت..سریع نشستم..سرمو انداختم پایین..تور روی سینه م رو کمی کشیدم پایین.. سکوت سنگینی بر فضای اتاق حاکم بود.. سکوتی پر از تشویش و اضطراب..انگشتامو تو هم گره زده بودم و با استرس اروم پیچ و تابش می دادم.. بالاخره سکوت رو شکست..صداش پر از قاطعیت بود.. --قبل ازاینکه زبیده باهات حرف بزنه و قانون اینجا رو برات توضیح بده..ترجیح دادم اول خودم یه سری چیزها رو برات روشن کنم..چیزهایی که اگر بهشون عمل نکنی.. سکوت کرد..سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.. با همون لحن خشک ادامه داد :فکر می کنم خودت بهتر بدونی چی میشه.. نگاهم بی تفاوت بود.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕