آبی به رنگ احساس من💕 پارت یازدهم با صدای بلند و رسا گفت :من عرب نیستم..پس قانون من با مردان اینجا فرق می کنه.. متعجب نگاهش کردم..یعنی چی قانوش با مردان اینجا فرق می کنه؟.. --مرد های عرب دخترای ایرانی رو فقط برای ..لذت و هوس و خوش گذرانی می خوان.. قهقهه زد وگفت :منم بدم نمیاد..کی از لذت خوشش نمیاد؟..هیچ کس..ولی روش من با اونا فرق می کنه..من همیشه دنبال بهترینم.. با لبخند کجی نگاهم کرد وگفت :نمیگم تو بهترینی..ولی می تونی باشی..چون جسوری انتخابت کردم..و می خوام اونطور که تو قانونه من هست باهات رفتار کنم..در اون صورت برام لذت داری.. به طرفم اومد..دستام یخ بسته بود..چونم رو محکم گرفت توی دستش و فشار داد.. -- همین الان..همینجا هم می تونم کار رو تموم کنم..ولی نه..اینجوری لذتی برام نداری.. صورتمو پس زد وگفت :حاضرم ماه ها صبر کنم ولی لذت واقعی رو از تو ببرم..اما نه..نیازی به این همه تحمل نیست.. سرخوش خندید وگفت :نه گربه ی چشم سبز وحشی..تو می تونی به من بالاترین لذت رو بدی..ولی نه فقط از نظر لذت و شهوت..از همه نظر می تونی من رو سیراب کنی..فقط در اختیار منی..و برای من کار می کنی.. با حرفاش هم گیجم می کرد هم بر وحشت م اضافه می کرد..یه جور خاصی جملاتش رو بیان می کرد..انقدر کوبنده که مجبور به سکوت می شدی.. -- من صبرم زیاد نیست..ولی برای اون لذت واقعی می تونم چند روز تحمل کنم.. مستقیم زل زد تو صورتم وگفت :گفتم که باهات خیلی کارا دارم.. به طرفم اومد..چند لحظه نگاهم کرد..یه دفعه خم شد و بازومو گرفت و بلندم کرد.. قلبم اومد تو دهنم..بدنم لرزش نامحسوسی داشت..تور روی سینه م رفت کنار..منو کشید سمت خودش..بازوم به سینه ش تکیه کرده بود.. چشمان خاکستری ونافذش رو توی چشمام دوخت .. با دست دیگه ش اروم رو کمرم کشید و با حرص زیر لب گفت :حیفه همینجوری..دختر جسور ومغروری چون تورو به دست بیارم.. دستشو محکم تر کشید پشتم وگفت :باید براش برنامه ریزی کنم..پس منتظر باش گربه ی وحشی.. به قول خودش نگاه وحشیم رو دوختم توی چشماش و با خشم گفتم :برو بمیر..ولی ..ادمایی مثل تو لایق مردن هم نیستن.. محکم هلم داد..افتادم رو تخت..با پوزخند نگاهم کرد.. --بهتره زبونت رو کوتاه کنی..وگرنه کاری می کنم یه کلمه هم نتونی به اون زبون تند و تیزت بیاری.. بعد از چند لحظه عقب گرد کرد واز اتاق رفت بیرون.. بی حال روی تخت افتادم..تمام مدت که بازومو گرفته بود بغض کرده بودم.. سرمو گذاشتم رو دستم و اروم زدم زیر گریه..خدایا چی در انتظارمه؟..این حیوون می خواد با من چکار کنه؟.. سرمو بلند کردم..چون خم شده بودم پلاک ( الله) افتاده بود رو دستم.. با انگشت اشاره م اروم کشیدم روش..چشمامو بستم.. صدای اریا هنوز توی گوشم بود.. (-این..گردنبند ماله منه؟!..پس.. اریا :این گردنبند یه صاحب داره..اونم تویی..) اشک هام تند تند از چشمام سرازیر شدند.. (-اریا..تنهام نذار..من توی این دنیا جز مامانم هیچ کسی رو ندارم..تو بهترین مردی هستی که می شناسم..کسی که ازته دلم می خوامش..اریا.. اریا :بهار..نمی تونم..نمیشه..شاید ..یه روزی..) چشمامو باز کردم..به پلاک نگاه کردم.. (اریا :به خدا نمی تونم ازت دل بکنم..برام سخته.. -منم همینطور.. اریا :می تونی صبر کنی؟.. -تا هر وقت که تو بگی.. اریا :می تونی در برابر مشکلات زندگی من بایستی؟.. -تا وقتی در کنار تو و با تو هستم می تونم.. -- پس صبر کن..من برمی گردم..من بر می گردم..من بر می گردم).. پلاک رو تو دستام فشردم.. با صدای نسبتا بلندی که کمی هم گرفته بود گفتم :پس چرا برنگشتی؟..تو هم منو تنها گذاشتی..اریاااااا..چرا تنهام گذاشتی؟..چرا؟.. شونه م از زور گریه می لرزید..دلم به درد اومده بود..از دست تقدیر..از دست سرنوشت..از بی وفایی روزگار.. (آریا :با من اینکارو نکن بهار..برام سختش نکن..باید برم..دل کندن ازت سخته..ولی باید برم..بهارم..خداحافظ..).. هق هق می کردم..پلاک رو توی دستم فشار می دادم و ازته دل ضجه می زدم.. خدایا به فریادم برس..کمکم کن.. اریا.. 💕http://eitaa.com/joinchat/3329556492C755672f3c7💕