پنجاه سالِ عمر او با درد بگذشت پنجاه سال، او دار کوچه ها بود تب می نمود و یاد مادر گریه می کرد او خوب با سردرد و سیلی آشنا بود لب تشنه بود و زهر آتش زد به جانش چون یادگاری و بود عادت به «لایوم کیومک» داشت حرفش یعنی گریز حرف هایش کربلا بود در خاطرش مانده شلوغی های جد غریبش را که زیر دست و پا بود جد غریبی که لباسش را ربودند غسل و کفن، زخم زیاد و بوریا بود جد که سرش منزل به منزل گاهی به نیزه، گاه در طشت طلا بود رنگ رخ او شد کبود و زرد؛ جان داد مانند دایی قاسمش از درد جان داد . 🆔@Hasaniyyeh_beyt_zahra