🌱🌸 از پذیرایی به ایوان می‌روم تا نانِ باقیِ داخلِ سفره را برای مرغ و خروس‌های باغچه بریزم. آفتابِ میان آسمان نیمه‌ی ایوان را پوشانده. بوی قیمه‌ی عربی مشامم را پر می‌کند. سفره را می‌تکانم که صدایی می‌شنوم: علی جان! به محمدم بگو برایش بالاپوشی کنار طعام ظهر گذاشته‌ام، توشه‌ی شب‌های سردِ کوهستان باشد. چقدر عشق ریخته در صدای خدیجه، دختر خویلد. مثل خانه‌شان_ بیتِ او و محمدِ امین_ که تشعشع مهرش به ما که در همسایگی‌شان هستیم می‌رسد، صوت دلنشین خدیجه آکنده است از محبتی آسمانی.. دوان و بی‌صدا به جانب در می‌روم. درِ چوبی حیاط را آرام باز می‌کنم و مراقبم کلونِ در سروصدا به راه نیندازد. معجر خدیجه از میان دو‌لنگه‌ی در نمایان می‌شود .شبیه هر روز این موقع، علیِ نوجوانِ محجوب بقچه‌ی غذایی را از دستان خدیجه که از کودکی دل به آن یَد مادرانه بسته، می‌ستاند: به روی چشم یا امّاه! خدیجه آخرین سفارش‌های هرباره‌اش را مرور می‌کند: مراقب باش عزیز مادر! از کوه‌های صعب العبور که می‌گذری قدری احتیاط کن، حیدر من! علی سر به زیر انداخته و لبخندی شیرین است به لبش از دلسوزی‌های خدیجه: سفارشتان را نقش می‌کنم بر قلبم که یادم بماند.. و خدیجه مشفقانه: برو به سلامت، خدا حافظت باشد! از آن زمان که محمد، این شهر را ترک گفته به مقصدِ غاری در اطرافِ مکه خدیجه همین ساعات، قامتِ تازه رشیدِ علی‌بن ابی طالب را با چشم تا آنجا که می‌توان دید بدرقه می‌کند و بانجام درب را می‌بندد و داخل می‌رود. امروز عصر باید آشی برایش ببرم و حال دلش را جویا شوم، تنها کاری‌ست که می‌توان در حقِ این مهربانو کرد. دلم خبر می‌دهد نوری در راهِ مکه است که جهان را روشن خواهد کرد..