🔸روایت روز ششم_۴ طبق معمول من کمی عقب تر بودم از علمدار.. با آقا سیدمحمدحسن تو راه گرم صحبت بودیم👥 صحبت گرم ما غالباً درباره تیم منبر و محتوایش بود 😉 برنامه‌ریزی‌هایی تو راه کردیم برای این موضوع📝/ خلاصه آشی پختیم براتون تو حیطه خادمی خودمون که حالا ان شالله زنده باشیم و باشید نتایجش رو خواهید دید 👀 پیش نیاز اجرای چشم انداز رو هم استشاره با استاد که صفر تا صد آشنا با مجموعه و امین ما هستن،تعیین کردیم..😇😍 گرم صحبت بودیم چشممان به جمال زیبای بیرق و علم کاروان افتاد 😍😍 خستگی از تنمون رفت.. کنار موکبی که کاروان برای استراحت انتخاب کرده بود ایستگاه صلواتی ای بود که ظاهراً آب میوه میداد اما داخلش پر از میوه بود 😋😋و ما طمع به اون میوه ها داشتیم 😋😋 اما فعلا قصد توزیع نداشتن 😭😭 رفتیم داخل موکب!فرمانده کمی مریض احوال بود🤕 اما با پرهیزهایی که داشت و دعاهایی که پشت سرش بود الحمدلله زودتر سرپا شد😍 اطراف موکب غذا میدادن، سینی بزرگ غذا تو دستای آقا مصطفی خودنمایی می‌کرد😁 مصطفی داداش کوچکتر آقای قشلاقی.. همینجا حسین آقا زارعی پسر حاج محمد،مریض شد🤮🤧😷 بچه تا بزرگ این موکب دارا با مرام بودن از بس که پسر کوچک موکبدار اومد به حسین سر زد و هر چی لازم داشت آورد.. حالش بهتر شد شکر خدا و چه دیدنی بود که نوجووون ده دوازده ساله تا حالش بهتر شد رفت نمازشو خوند و نزاشت بمونه 🚩❤️ همه نوجوونای ما خوبن الحمدلله..🤲 قبل اذان کمی خوابیدم تو موکب😴 یه دفعه بیدار شدم دیدم وسط نماز جماعت قرارگرفتم 😂😂 انگار نماز میته☺️ بلندبگو دور از جون😉 ۲ ▪️@beytonabi_ir