💢انگار اینجا قیامت بود بعضی خانم ها گم شده بودند 🔸همه به یک سمت میرفتند اما کجا در این بیابان؟!! آخر پیاده روی هایمان به تپه نوردی تبدیل شده بود، یعنی برای رسیدن به اتوبوسی که هماهنگ شده بود کلی راه رفتیم از تپه ها بالا و پایین رفتیم تا بالاخره به اتوبوس ها رسیدیم اما... 🔸پدر بزرگ و مادر بزرگ آقا ازادوار معلوم نبود که کجایند.. ▫️همه نگران بودند و مخصوصا محمد آقای نصاری و نوه های ایشان و الحق که نگرانی هم داشت در این میان! فقط خیالمان راحت بود که زبان عربی را بلد هستند ، همین ! 🔸و بعد از کلی گشتن آن ها را نشسته در کنار چادری دیده بودند که مانده بودند چه کنند و الحمدالله همسفرانمان کامل شدند