شب آخره علی داره ، می بره غریب و تنها
برا یتیمای کوفه ، توی کیسه نون و خرما
مرد غریبه ی این دنیا، شبا رو تا صب بیداره
آروم نمی گیره چشماش، بارونیه و میباره
چاه کوفه هم با خبره
سی ساله علی خون جگره
به آسمونا خیره شده
میگه دیگه وقت سفره
آی خدا ، چقده غریبه حیدر