🕊🏴☀️🕊🏴☀️ طوقي🕊 همسفر کاروان اسرای کربلا 1⃣ سلام کوچولو های کربلایی من کبوتری🕊 هستم که لحظه به لحظه با کاروان اسرای کربلا همراه بودم. اسمم طوقي🕊 است. بعد از اتفاقات کربلا و روز عاشورا من🕊 دیدم که آدم های زشت و بد که یکی از آنها عمر بن سعد بود، خانواده نورانی امام حسین(علیه السلام)☀️ و کودکان را سوار بر شتران 🐪 بی جهاز کرد و آنها را بین دشمنان حرکت داد یکی از کودکانی که همراه آنها بود، امام محمد باقر(علیه السلام)☀️ بودند که "پنج"سال داشتند. برای خانم ها و کودکان خیلی دردناک بود. آنها لحظات سختی را داشتند😔 من🕊 که شاهد تمام اتفاقات بودم، توان پرواز کردن نداشتم. برای همین در گوشه ای نشستم. دیدم که بچه ها در غم از دست دادن باباها☀️ و برادرهای نورانی شان☀️ و عمو عباس مهربان و شجاع زانوی غم بغل گرفته بودند😔😭 بچه های کوچک کنار پیکر باباها☀️ و برادرهاشون☀️ نشسته بودند. آنها گریه😭 می کردند. اما لشکریان تاریکی و آدم های زشت اونقدر سنگدل بودند که حتی به بچه های کوچک هم رحم نکردند و آنها را با تازیانه می زدند😭 رقیه سه ساله☀️ کنار پیکر پدر نورانی شان امام حسین(علیه السلام)☀️ نشسته بود. آدم های سنگدل حتی به این دختر سه ساله هم رحم نکردند. وقتی می خواستند به کودکان تازیانه بزنند😭 عمه زینب مهربان☀️ جلوی تازیانه های آنها می ایستادند تا به کودکان نخورد😔 وقتی این صحنه دردناک را دیدم🕊 پرواز کردم که خودم جلوی تازیانه ها بروم، تا به عمه زینب مهربان☀️ نخورد. اما انگار بعد از دیدن این همه ظلم و ستم توان پرواز کردن نداشتم😔 آدم های زشت و سنگدل می خواستند، عمه زینب مهربان☀️ و بقیه خانم ها را به زور سوار شتران 🐪بی جهاز کنند. اما عمه ی شجاع بچه ها، جلوی اون آدم هاي زشت و سنگدل☀️ ایستادند. با شجاعت فرمودند: ما فرزندان پیامبر خدا☀️ هستیم. خودمان سوار بر شتران🐫 می شویم. عمه زینب صبور و مهربان ایستادند و کمک کردند و همه خانم ها سوار شترها🐫 شدند. کاش می توانستم به عمه زینب مهربان☀️ کمک کنم😭 بعد خودشان به سمت شتر🐫 رفتند، خواستند سوار شوند. امام زین العابدین، پسر امام حسین(علیه السلام)☀️ به سوی عمه زینب مهربان☀️ دویدند. زانوهايشان را خم کردند. فرمودند: عمه زینب☀️ پاتون را روی زانوهای من قرار دهید و سوار شوید.️ من که این صحنه ها را می دیدم، بی اختیار اشک می ریختم😢 اندوه و غصه ام زیاد شده بود. اما امام زین العابدین علیه السلام بیمار بودند و عمه زینب نتوانستند سوار شتر🐪 شوند. کاش من می توانستم کاری کنم. ناگهان دیدم، خانمی آمد و کمک کرد و عمه زینب هم سوار بر شتر🐪 شدند. بعد دیدم امام سجاد را هم بر شتر لاغری سوار کردند و به سوی کوفه حرکت دادند. من هم پرواز کردم و روی شتری که حضرت رقیه سه ساله سوارش بود، نشستم... 🍃دوستان خوبم با ما همراه باشید تا ادامه داستان را روزهای آینده براتون بگیم...