ها را زد بالا و رفت کشاورزي براي این و آن.حسن،فرزند اولم، هفت ماهش بود.اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: «از امروز باید خیلی مواظب باشی.» گفتم:« مواظب چی» گفت: «اولاً که خودت خونه بابام چیزي نخوري، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن.» با صداي تعجب زده ام گفتم: «مگر می شود؟!» به حسن اشاره کردم و ادامه دادم:«ناسلامتی بچه شونه.» «نه اصلاً من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه.» لحنش محکم بود و قاطع.همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی.چیزهایی را که به من می گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزي نخورد. کم کم پائیز از راه رسید.یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد براي زیارت.برعکس دفعه هاي قبل، این بار خیلی طول کشید رفتنش. ده، پانزده روزي گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالاخره یک روزنامه اي ازش رسید ومن نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته شده بود.نامه را باز کرد. هرچه بیشتر می خواند، شکفته تر می شد.دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد خیره ام شد و گفت: «نوشته من دیگه روستا بر نمی گردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین مشهد.اگر هم دوست ندارین، هرچی من تو خونه و زندگی ام دارم همه اش مال شما، هر چی می خواین بفروشین؛ فقط بچه ام رو بفرستین شهر.» نامه را بست.آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند. گفت:«با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً مشکله.» به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: «شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شا االله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آیم؛ این ده دیگه جاي موندن مثل ماها نیست.» از همان روز دست به کار شدیم.بعضی از وسایلمان را فروختیم و دادیم به طلبکارها. باقی وسایل را، که چیزي هم نمی شد، جمع و جور کردم.حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشویم.با خدابیامرز پدرش راهی شدیم. آدرس تو احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سؤال شده بود که آنجا را چطور پیدا کرده. بالاخره رسیدیم خانه. فکر نمی کردم که دربست باشد.جاي خوب و دست و پا بازي بود. با خودش که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد تو مشهد ماندگار شود، برده بودش تو همان خانه. گفته بود: «این خونه مال شما.» قبول نکرده بود.صاحب زمینها گفته بود: «پس تا براي خودت کاري دست و پا کنی،همین جا مجانی بشین.» ازش پرسیدم:«حالا کار پیدا کردي؟» خندید و گفت: «آره.» زود پرسیدم:«کارت چیه؟» گفت :«سر همین کوچه یک سبزي فروشی هست، فعلاًاون جا مشغول شدم.» پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدید را شروع کردیم. عادت کردن به اش سخت بود.ولی بالاخره باید می ساختیم. نزدیک دو ماه توي سبزي فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمد گفت: «این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره.» پرسیدم:«چرا؟» «با زنهاي بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزي فروشه هم آدمی درستی نیست،سبزي ها رو میریزه تو آب که سنگین تر بشه.» آهی کشید و ادامه داد:«از فردا دیگه نمیرم.» گفتم: «اگه نخواي بري اون جا،چکار می کنی؟» گفت:«ناراحت نباش، خداکریمه.»... فردا صبح باز رفت دنبال کار.ظهر که آمد، تو یک لبنیاتی مشغول شده بود. بهش گفتم:«اینجا روزي چقدر میدن؟» گفت:« از سبزي فروشی بهتره، روزي 10تومن می ده.» ده، پانزده روزي رفت لبنیاتی.یک روز بعد ازظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد،پیدایش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم افتاد به وسایل توي دستش: یک بیل بود و یک کلنگ! «اینا رو براي چی گرفتی؟» «به یاري خدا وچهارده معصوم میخوام از فردا بلند شم و برم سرگذر.» چیزهایی از کارگري «سرگذر» شنیده بودم. می دانستم کارشان خیلی سخت است. به اش گفتم:«این لبنیاتیه که کارش خوب بود، مزد هم زیاد میداد که!» سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: «این یکی باز از او سبزي فروشه بدتره.» «چطور؟» «کم فروشی می کنه، تو کارش غش داره، جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالاتر می فروشه، تازه همینم سبکتر می کشه؛ از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم!» باغیظ ادامه داد: « این نونش از اون بدتره!» از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سرگذر. سه، چهار روز بعد،آخر شب از سر کار برگشت، گفت: «الحمدالله یک بنا پیدا شده که منو باخودش ببره سرکار.» گفتم: «روزي چقدر میده؟» «ده تومن.» کارش جان کندن داشت.باکار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم به اش گفتم.گفت:«هیچ طوري نیست، نون زحمتکشی، نون پاك و حلالیه، خیلی بهتراز کار اوناست.».. ادامه دارد