یکهو پیداش شد!
حدسمان درست بود: ساواك گرفته بودش. چند روز بعد درست نمی دانم چطور شد که آزادش کرده بودند.
پیام تازه اي از حضرت امام رسیده بود. از مردم خواسته بودند بریزند تو خیابانها و علیه رژیم تظاهرات کنند.
عبدالحسین کارش تو کوچه چهنو بود. خانه «غیاثی» نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. ظاهراً خبر داشت قرار است تظاهرات بشود.غسل شهادت کرد و سر از پا نشناخته، داشت آماده رفتن می شد.
نوارهاي امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کردیک جا. بهم گفت:« اگه یک وقت دیدي من دیر کردم، اینا همه رو رد کنی.»
خداحافظی کرد و رفت.
مردم ریخته بودند توي حرم امام رضا(علیه السلام)، و ضد رژم شعار می دادند. تا ظهر خبرهاي بدي رسید.
می گفتند:«مأمورهاي وحشی شاه، قصابی راه انداختن! حتی تو حرم هم تیر اندازي کردن، خیلی ها شهید شدن و
خیلی ها رو هم گرفتن.»
حالا، هم حرص وجوش او را می زدم، و هم حرص وجوش کتاب ونوار ها را.
یکی، دو روز گذشت و ازش خبري نشد. بیشتر از این نمی شد معطل بمانم. دست به کار شدم. رساله ئ حضرت امام را بردم خانه برادرش.او یکی از موزائیکهاي تو حیاط را در آورد. زیرش را خالی کرد. رساله را گذاشت آنجا و روش را پوشاند ومثل اولش کرد.
برگشتم خانه. مانده بودم نوارها و کتابها را چکار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم. پسرش پیش عبدالحسین شاگردي می کرد. با خودم گفتم:«توکل بر خدا می برمشون همون جا، ان شاءالله که قبول می کنه.»
به خلاف انتظارم با روي باز استقبال کردند. هر چه بود، گرفتند و گفتند:«ما اینا رو قایم می کنیم،خاطرت جمع
باشه.»
هفت، هشت روزي گذشت.باز هم خبري نشد.تو این مدت، تک و توکی از آن به اصطلاح شاه دوستها،حسابی اذیتمان می کردند و زجر می دادند.بعضی وقتها می آمدند و باخاطر جمعی می گفتند:«اعدامش کردن، جنازه اش رو هم دیگه نمی بینید، مگه کسی می تونه با شاه در بیفته؟!»
بالاخره روز دهم یکی آمد در خانه.گفت: « اوستا عبدالحسین زنده است.»
باورکردنش مشکل بود.با شک و دو دلی پرسیدم: « کجاست؟»
گفت: «تو زندان وکیل آباده، " 2 ." اگه می خواي آزاد بشه، یا باید صد هزار تومان پول ببري یا یک سند خونه.»
چهره ام گرفته تر شد. نه آن قدر پول داشتیم و نه خانه سند داشت.
مرد رفت. من ماندم و هزار جور فکر و خیال. خدا خدا میکردم راهی پیدا بشود،با خودم می گفتم: «پیش کی برم
که این قدر پول به من بده یا یک سند خونه؟»
رو هر کی انگشت می گذاشتم، آخرش فکرم می خورد به بن بست.
تازه اگر کسی هم راضی می شد به اینکار ،مشکل بود بیاید زندان.تله بودن، گیر افتادن و هزار فکر دیگر نمی گذاشت.
تو این مخمصه، یکدفعه در زدند. چادرم را سر کشیدم. روم را محکم گرفتم ورفتم دم در. مرد غریبه اي بود.خودش را کشاند کنار و دستپاچه گفت:«سلام.»
آهسته جوابش را دادم.گفت:«ببخشین خانم ،من غیاثی هستم ،اوستا عبدالحسین تو خونه ئ ما کار میکردن.»
نفس راحتی کشیدم .ادامه داد:«میخواستم ببینم براي چی این چند روزه نیومدن سر کار؟»
بغض گلوم را گرفت. از زور ناراحتی میخواست گریه ام بگیرد. جریان را دست و پا شکسته براش تعریف کردم.
گفت:«شما هیچ ناراحت نباشین، خونه من سند داره.خودم امروز میرم به امید خدا آزادش می کنم.»
خداحافظی کرد و زود رفت.ازخوشحالی زیاد کم مانده بود سکته کنم. دعا می کردم هر چه زودتر، صحیح و سالم برگردد.
نزدیک ظهر بود، سر وصدایی تو کوچه بلند شد. دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سرکوچه، یک
جعبه شیرینی، دستش گرفته بود. با خنده و خوشحالی داشت بین این و آن تقسیم می کرد
رفتم جلوتر.لابه لاي جمعیت چشمم افتاد به عبدالحسین. بر جا خشکم زد! چندلحظه مات و مبهوت مانده بودم.
«این همون عبدالحسین چند روز پیشه!»
قیافه اش خیلی مسن تر از قبل نشان می داد. صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر شده بود. همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحالی می کردند. او ولی گرفته بود و لام تا کام حرف نمی زد. از بین مردم آهسته آهسته آمد و یک راست رفت خانه. پشت سرش رفتم تو. گفت: «در رو ببند.»
در را بستم. آمدم روبرویش ایستادم. گویی به اندازه چند سال پیر شده بود. دهانش را باز کرد که حرف بزند،دیدم
دندانهایش نیست! گفت: «چیه؟خوشحال شدین که شیرینی می دین؟»
گفتم: « من شیرینی نگرفتم.»
آهی از ته دل کشید. گفت: « اي کاش شهید می شدم!»
گفت و رفت توي اتاق. چند تا از فامیل ها هم آمده بودند. با آنها فقط سلام و علیکی کرد و رفت حمام... .
آن روز تا شب هر چی پرسیدم: چه بلایی سرت آوردن؛ چیزي نگفت.
کم کم حالش بهتر شد. شب، باز رفقاي طلبه اش آمدند. آن طرف پرده با هم نشستند به صحبت. لا به لاي حرفهاش، اسم یک سروان را برد و گفت:«اسلحه رو گذاشت پشت گردنم. دست و پام رو هم بسته بودن. یکی شون اومد جلوم. همش سیلی میزد و میگفت:«پدرسوخته بگو اونایی که باهات بودن، کجا هستن؟»
#ادامه_دارد