"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 چرا؟؟؟؟ ای بابا! بچه از کجا می دانست؟ تا همین جا هم خیلی تیز بود که جواب داده ب
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 -از خونمون دوره؟ بله! خیلی دوره؟! از حرف های بچه هنوز متعجب بود. جواب داد: - آره عزیزم، خیلی دوره. طاها بغض کرده گفت: پس چرا بابام این جا نیست؟ هومن ماتش برد. منظور این بچه چه بود؟ در جواب دادن می بایست احتیاط می کرد. توقفی کرد و با آرامش گفت: -مگه باید این جا باشه؟ پسرک انگار آماده گریه بود. گفت: - آره. مامان گفت. خودش گفت بابا رفته مسافرت. به مسافرت دور، خیلی دور! چند لحظه سکوت کرد و بعد محکم نفسش را بیرون داد و گفت: طاها جان، مسافرت بابات خیلی دورتره، خیلی. پسرک لب برچیده بود. در همان حال گفت: دلم براش تنگ شده. می خوام برم پیشش؟ هومن زیر لب خدا نکنه ای گفت و او را روی زانوانش کشاند. حالا به این پسر کوچولو چه می گفت؟! چگونه دلداری اش می داد؟! خیلی مزخرف بود که از دلداری یک فسقلی هم برنمی آمد! با دقت نگاهش کرد و بعد چشم چرخاند و اطراف را از نظر گذراند. شاید چیز جالبی برای پرت کردن حواس بچه پیدا می کرد! اگر اشک های کوچک این کودک می ریخت، دلش بدجوری می گرفت. آهان! پیدا کرد. اسباب بازی اسباب بازی تازه اش. بدون شک سرگرم کننده بود. از روی میز برش داشت و گفت: - این تفنگ رو از کجا خریدید؟ -از آقاهه ! -کجا؟ | اون بیرون، روی زمین بود؟ هو من تفنگ را از نایلونش بیرون کشید و گفت: چه طور کار می کنه؟ طاها با اشتیاق آن را از دست هومن گرفت و گفت: بده نشون بدم؟ و با ذوق و شوق فراوان شروع به توضیح داد. هومن خوشحال از این که توانسته بود به این جریان خاتمه بدهد، به توضیحات طاها گوش می داد، و سر آخر گفت: خیلی قشنگه، مبارک باشه. طاها با دلخوری گفت: -اما قشنگ ترش هم بود. چون این رو خریده بودم مامان دیگه اون رو برام نخرید! | هومن لبخند پر مهری زد و گفت: -تفنگش از این بهتر بود؟ -نه، تفنگ نبود که، شمشیر بود. از شمشیرهای جومونگ! دو تا هم بود. تازه علامت جومونگ هم روش بود. به سپر هم داشت. خیلی قشنگ بود. اگه این رو نمی خریدم مامان اون رو می خرید. چه حسرتی در صدایش بود. انگار یک چیز خیلی مهم را از دست داده بود! دستی به موهای آشفته اش کشید و گفت: عیب نداره. دفعه بعد هم اون رو می خری! بیرون که رفتیم نشونم بده! -باشه. بچه را زمین گذاشت و در حال برخاستن یک عدد پنیر و یک تکه از نان برداشت و راه افتاد. طاها انرژی گرفته بود. می دوید. قایم می شد. شلیک می کرد و ادای فیلم های اکشن را در می آورد. به اتاق رسیدند. هومن قفل را باز کرد و وارد شدند. در اتاق ملیکا بسته بود. جلوتر رفت و در زد. کارش شده بود در اتاق این دختر را زدن. کار دیگری نداشت که ! ملیکا در را گشود. از چشمانش آتش می بارید. معلوم بود که آرام نشده. با لحنی که حرص و عصبانیت به وضوح در آن مشخص بود، گفت: -فرمایش؟! هومن لبخندی به آن همه حرص زد و گفت: بفرمایید! و دستش را که حاوی نان و پنیر بود به سمتش گرفت. ملیکا با لحن محکمی گفت: نمی شه بفرمایید این چیه؟ هومن نگاهی به زیر و روی نان و پنیر انداخت و گفت: مشخص نیست؟! نه خیر، برای من مشخص نیست! | - آهان! نون و پنیره! - اون وقت باید چی کارش کنم؟ هومن با لحنی که در آن خنده و تمسخر همزمان موج می زد، گفت: ما که می خوریمش، شما رو نمی دونم! + خب پس ببرید و بخوریدش. به سلامت! ) و دست طاها را گرفت و سعی کرد در را ببندد، اما هم طاها مقاومت می کرد. بازیش در اتاق عمو نیمه کاره مانده بود! نمی خواست پیش مادرش برود، و هم دست هومن که بلافاصله روی در قرار گرفت و مانع بسته شدنش شد! هومن خیلی جدی و محکم گفت: 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸