🔸حاجی مهیاری، نیروی گردان حبیب🔸 ▪️مرداد 1361 منطقه شلمچه عملیات رمضان▪️ 🪴قسمت اول🪴 🍃آفتاب گرم و سرخ، آرام آرام از مشرق دشت شلمچه بالا آمد. خورشید هر ذره که بیشتر نمایان میشد، دمای هوا هم بالاتر می رفت. 🍂در گوشه ای از خاکریز، بین فرماندهان گردان؛ بحث پیش آمده بود. جلو که رفتم، از حرف هایشان متوجه شدم: شب قبل، چیزی حدود هشت الی ده کیلومتر مسیر را اشتباهی رفته ایم. 🍃چون بلدچی راه را گم کرده بود، ما از مسیر اصلی منحرف شده و به طرف آب گرفتگی مقابل خطوط مقدم عراق رفته بودیم.😨 🍂با شنیدن این خبر، خستگی در تنم ماسید.😟 🍃 فرمانده گروهان از خطه شمال بود. با همان پشت سر پَخ و لهجه خاص. در خاکریز می دوید و به بچه ها می گفت: هر چه زودتر واسه خودتون سنگر بکنید. 🍂هوا بدجوری گرم بود. رمق کار کردن نداشتم. هر آن امکان داشت هلی کوپتر های دشمن حمله کنند؛ چون حتما متوجه نقلو انتقال نیروها شده بودند. 🍃زمین هم سخت بود و لجباز.😖 🍂 من و حاج آقا علی اکبر ژاله مهیاری و چند تای دیگر، قرار شد باهم یه سنگر درست کنیم. 🍃حاجی که اولین بار بود با او آشنا می شدم، با لهجه شیرین اصفهانی، به شوخی گفت: ماها باید جون بِکنیم تا بتونیم یه سنگر واسه این حمید گنده بک درست کنیم.🙁😄 🍂هر کدام سعی می کردیم از زیر کار در برویم. با زدن دو کلنگ یا بیل، زود کنار می رفتیم. عرق از همه جای بدنمان می ریخت. 🍃لباس هامان شوره زده بودند و پشت پیراهن همه، نقشه ای سفید و مبهم به چشم می خورد.😢😄 🍂ادامه در پست بعدی به زودی... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"