#طنز_جبهه
🪴قسمت دوم🪴
🍃حاجی مهیاری، ایستاده بود کنار خاکریز و مواظب بود کسی که از زیر کار در نرود. تا ساعت ده صبح جان کندیم؛ اما نتوانستیم سنگر بکنیم؛ جز اینکه چند کیسه گونی پر کردیم و یک چاله کوچک ساختیم که به زور جای دو نفر میشد، چه برسد به هفت نفر!..😕
🍂حاجی مهیاری با خنده ای زیرکانه صدایمان کرد. به طرفش که رفتیم، فهمیدیم نیروهای مشهدی که قبل از ما در خط مستقر بوده اند، به جای دیگری منتقل می شوند.
🍃حاجی، زاغ (سیاه)یکی از سنگر های بزرگ و محکم آنها را زده بود. هنوز از سنگرشان خارج نشده بودند که به داخل آن هجوم بردیم.😎
🍂خنکی سایه در جانمان نشست.😌
🍃اولین کاری که حاجی کرد، رفت سراغ جایخی گوشه سنگر.... پر بود از کمپوت گلابی🍐، سیب 🍎و از همه مهم تر آلبالو 🍒که مشتری زیادی داشت و میشد هر یک از آنهارا با دو کمپوت دیگر عوض کرد!😇
🍂چشمانمان گرد شده بود به داخل جعبه که حاجی نگاهی پر از غیظ انداخت و گفت:
بی خود! هیشکی حق نداره به اینا چپ نگاه کنه ها! حواستون جمع باشه و گرنه با من طرفین!😠
🍃دقایقی از اسقرارمان در سنگر نگذشته بود که یکی از صاحبان قبلی آن برگشت. وقتی گفت:
اومدم کمپوتامون رو ببرم....
🍂حاجی همچین نگاه تندی به او انداخت که ماهم ترسیدیم.😡
🍃چشم غره ای رفت و با لهجه اصفهانی گفت"
اومدی چی چی هاتون رو ببری؟؟!!!🤨🤔
🍂ادامه در پست بعدی به زودی...
"شهــ گمنام ــیـد"