داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
با هر صلواتی که می فرستادم دلم آروم می گرفت، یاد آرامش بچه شیعه هایی افتادم که تو کمند داعش گیر می افتادند، ولی چنان محکم و استوار بودند که انگار اونا ما رو اسیر کردن، همین رفتارشون باعث شعله ورتر شدن دشمنی نسبت بهشون می شد و برای اینکه به خیال خودمون بینی اونا رو به خاک مالیده باشیم، بدترین شکنجه ها رو روی اونا انجام می دادیم.
یکی از رزمنده های افغان افتاد دست همین ابوحمزه، دستور داد هر یک از پاهاشو به یه جیپ ببندند و در جهت مخالف حرکت کنند، هنوز هم صدای یا زهرا های اون جوان افغانی توی گوشمه، معتقد بودند این افغانی ها جو گیر شوند و کاسه داغ تر از آش شدن، که با ایجاد ترس و وحشت بینشون اراده شون سست میشه و میشینند سر جاشون، ولی نه تنها باعث دلسردی اون ها نمی شد بلکه خون هر افغانی که ریخته میشد جاش دو نفر سبز میشد.
اعتراف می کنم شیعه ها غیر قابل شناخت و پیش بینی بودند و هستند.
اینکه فرمانده یک قرارگاه نفوذی باشه اصلا تو ادبیات جنگ جهان بی معنی و غیر قابل باوره.
تو این افکار بودم که در اتاق باز شد و ژنرال افسدی با چند نفر وارد اتاق شدند، خودمو برای مرگ آماده کرده بودم، ماموریتم رو انجام داده بودم و ترسی از چیزی نداشتم، فقط از خدا خواستم حرفی که باعث تضعیف جایگاه سعید میشد رو به زبونم جاری نکنه، این مسیر باید تا آخر ادامه پیدا می کرد.
ایستاد مقابلم.
ادامه دارد...
نویسنده:
#محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذکر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"