🔴 ..بلند شدم و به سرعت دویدم، یک دفعه کسی مرا صدا زد: «مهدی! مهدی!» رفتم به طرف صدا، رسیدم بالای سرش، نتوانستم بشناسمش ولی او مرا می شناخت، بریده بریده گفت: «مهدی چرا اینجوری می دوی...؟ خودت را سبک کن.... حمایلت را باز کن... اسلحه می خواهی چه کار؟ فقط کلاهتو نگه دار. همین طور که حرف می‌زد برخاستم و حمایلم را باز کردم، کوله پشتی ام را گذاشتم زمین و... او ادامه داد: «الآن گردان پاکسازی عراقی ها می آیند، آنها همه مجروحها را تیر خلاص می زنند، اگر دستشان به تو برسد اسیرت می کنند... تو کوچکی می توانند از تو استفاده تبلیغاتی بکنند. خیلی اذیتت خواهند کرد... هر جوری شده باید فرار کنی.» حرفهای او مدام توی گوشم بود. اصلا به اسارت فکر نکرده بودم.... خاطرات مهدی طحانیان را در کانال حماسه جنوب مطالعه فرمائید 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂