از در پادگان پیاده میرفت سمت زرهی، ولی من با ماشین داخل پادگان تردد میکردم. یک روز صبح زیر باران جلویش ترمز زدم که سوار شود. گفت: میخوام ورزش کنم. دفعهی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: ممد ناصحی! این ماشین بیتالماله، تو داری باهاش میری موظفی. اگه می خواستن، برای منم ماشین میذاشتن.
#شهید_محسن_حججی🕊🌹