.
.
بابا وقتی آمد ناراحت بود. شبیه روزی که باباجون، یعنی بابابزرگ رفتهبود پیش خدا.
بابا حتی نتوانست مثل بعضیوقتا خودش را خوشحال نشان بدهد. ولی من خودم فهمیدم باید من و آرمین برویم اتاقمان تا بابا راحت با مامان حرف بزند. بابا همیشه میگوید من دیگر دختر بزرگی شدهام و بیشتر از سنم میفهمم.
فردا توی راه مدرسه بابا گفت من را که برساند میرود که همراه مردم یک شهید را بدرقه کند. من گفتم الآن که جنگ نیست که کسی شهید بشود! آنوقت بابا دوباره یک جورِ ناراحتی شد و گفت یک آقای خوب وقتی میخواست مراقب دخترهایی مثل دختر خودش باشد که کسی اذیتشان نکند، شهید شده. بعد من گفتم که دوست دارم همراهش بروم و بابا با مهربانی گفت که نمیشود و من باید بروم مدرسه؛ اما قول میدهد که از طرف من هم با او خداحافظی کند.
زنگ دوم وقتی که ما سومیها برای خانممعلم جشن روز معلم گرفتهبودیم و مامانِ پریا کیک آوردهبود، از بیرون صداهایی میآمد. وقتی صداها بیشتر شد، اول پناه و زهرا که کنار پنجره مینشینند، بلند شدند و از پنجره بیرون را نگاه کردند. بعد کمکم همه رفتیم کنار پنجره و آنوقت من اسم آن آقای خوب که بابا گفتهبود را دیدم و پرچم ایران و یکعالمه آدم.
ظهر که بابا آمد دنبالم گفتم که خودم توانستم با شهید خداحافظی کنم و بابا یکطور عجیبی لبخند زد و سرم را بوسید.
بابا همیشه میگوید من بیشتر از سنم میفهمم. برای همین است که من چند روز است گاهی به این فکر میکنم که چند هفته دیگر که روز دختر است، دختر آقای خوب حتماً خیلی غصه میخورد که دیگر بابایش پیشش نیست؛ ولی حتماً به بابایش کلی افتخار هم میکند. بهخاطر دختری که بابایش نجات داده و بهخاطر چیزی که من نمیدانستم اسمش چیست و بابا گفت به آن میگویند جوانمردی.
♾
@binahayat_ir