بی نهایت
‌ #ردپای_عاشق‌ها ♾ @binahayat_ir ‌
‌ ‌‌ می‌گویند از دوسـت و آشـنا تا شاگـرد و هم‌رزمـت دوسـت داشـتند شـبیه تـو باشـند. شـبیه تو، لب خط مقـدم، بی‌هـراس و تمام‌قد راه بروند، شـبیه تو ساده و آراسـته بپوشـند، شـبیه تو مؤدب نمـاز بخوانند، شـبیه تو نیمه‌شب‌ها به مناجات برخـیزند، شـبیه تو جانانه بجنـگـند، حتیٰ شـبیه تو واژه‌ای را اشـتباه تلفـظ کنند! شـبیه تو "زندگی" کنند... ‌و من فـکر می‌کنم: خب، اصـلاً چطور می‌شود کـسی نخـواهد که شبیهـت باشد؟! مگـر می‌شود مصطـفای مـهربانِ صـبورِ دانشـمندِ نویسـنده‌ی نقـاشِ عـکاسِ خـلاقِ قـهرمانِ شگـفت‌انـگیز را با تمام قـلب دوسـت نداشت و با دیدن عکـسش از ته دل لبـخند نزد؟ ‌آن‌وقت، صدای آسـمانی تو در ذهـنم طـنین می‌اندازد؛ لحنِ عاشـقانه‌ی محـزونِ راز و نیازهایت، صلابتِ شکوهـمندِ سخـنرانی‌ها و مـصاحبه‌هایت... و حرفـم را پس می‌گـیرم. آن صفـت‌ها که گـفتم را، و هـزار زیباییِ دیگرت را که نگـفتم. به قول رفیقـت، این‌ها، همه، تو هستی و این‌ها، همه‌ی تو نیست... همه‌ی تو، عـشـق است... عشق بود که مثل خون در رگ‌های پیکـره‌ی خوبی‌هایت به راه افتاد، حـیاتِ حقـیقی بخشید و از تو شهـید دکـتر مصـطفیٰ چـمران ساخت... ‌قلبت، که زنده‌ی جاوید است و تا ابـد می‌تـپد، قلبی‌ست از ابریـشم و حـریر و آیـینه و بالِ پـروانه؛ نازک‌تر از آن گلـبرگ آفـتاب‌گـردانی که طعـم نوازشت را چشید... دلت نمی‌آید نه بگویی فـرمانده، من چـمرانِ خمـینی را خوب شناخـته‌ام...! بیا و به ما هم از آن عاشـقی‌های بی‌هـمتا یاد بده؛ آن عاشـقِ خدا بودنِ پرشـور و حرارتت که آرام و قرار برایت نمی‌گـذاشت، که خواب را از چشـمت می‌گرفت و ترس را از دلت، که آخرش هم به معـشـوق رساندت... هـنوز دانش‌آموز بودی که مـعلّمی پیشه‌ات شد و در تهران و لـبنان و آمریکا و اهـواز و سوسنـگرد پیـشه‌ات ماند، مگـر نه؟ بیا و ما شاگردهای بازیـگوش را سر کلاست بنـشان، ما را هم با آن «عزیزجان!»های شـیرینت صدا بزن، و دو قدم عاشـقی‌کردن یادمان بده مردِ خدا... می‌شـود؟ ! ♾ @binahayat_ir