‌ ‌‌فـکرشو بکن، یکی شبـیه خودت یه گوشه‌ی شهر یا کشور تو، نشـسته و تو فکره؛ تو سرش صدای طوفان و رعـدوبـرق میاد، رو دیوارای قـلبش می‌شه کلی شکـلک 🤔 و 😐 و 😠 و 😢 دید... ‌تو ذهنت نگـهش دار و حالا یه نـور رو تصـور کن که می‌تابه به قلبـش، یا یه راه که از لابه‌لای مِه خودشو بهش نـشون می‌ده، یا یه کـلید که قـفل‌های ذهـن‌شو باز می‌کنه، یا یه آغـوش امن که قلب‌شو آروم می‌کنه... ‌ ‌کیه که حالِ اون آشفـته‌ی سردرگم رو تجربه نکرده‌باشه؟ خودتم چشـیده‌ی! تو هم خوب می‌دونی اون نور که بـتابه، اون طوفان که تمـوم شه، چه آرامـش واقـعی و عمـیقی رو می‌شه حس کرد... مگه نه؟ و خب، تو که می‌دونی تنها «راه» واسه آدمـیزادِ بی‌نهـایت‌خواه، فقط وصل‌شدن به خودِ خودِ خـدای بی‌نهایته، نه؟ ‌ ‌رفـیق بامعرفت بی‌نهـایتی! دیوارای قلبِ کلی از هـم‌کلاسیا و رفـقا و هـم‌شهریا و مخاطـبای فـضای‌مـجازی‌ت، کلی از اون شکلکای سرگردون داره؛ منـتظر کسی‌ان که یه اشاره کنه و نشونشون بده «راه» کدوم سمته... تــو فرصـت نور پاشـیدن به دنیاشونو داری، مطمئـنم از دستش نمی‌دی، فـقـط زیاد وقت نمونده ها... پاشـو ! @safir_binahayat