از شام آمدهبود؛ امام را که دید، شناخت؛ چشم بست و دهان باز کرد به هر بد و بیراهی که در زندگیاش یاد گرفته بود!
امام صبر کرد ناسزاهایش تمام شود؛ جلوتر رفت و لبخند زد:
«به گمانم غریبی در این شهر... شاید هم مرا بد شناختهای. اگر چیزی نیاز داری یا گرسنهای، روی من حساب کن! اگر بخواهی، میتوانم راهنماییات کنم. اگر نیازمندی، بینیازت میکنم. اگر آوارهای، پناهت میدهم.»
مرد شامی مات و مبهوت نگاهش میکرد. امام ادامه داد:
«اصلاً میخواهی وسایلت را برداری و تا وقتی در این شهری، مهمان من باشی؟ برایت بهتر است ها! هم خانهام وسیع است، هم برای پذیرایی از تو، دارایی کافی دارم.»
مرد شامی زد زیر گریه.
نگاه پرمهرِ امام حسـن مجـتبیٰ علیهالسلام که گریهاش را بند آورد، زبان باز کرد؛ اینبار با شرمی که از کلماتش میچکید:
«من گواهی میدهم که تو خلیفهی خداوند روی زمینی! خدا خودش بهتر میداند رسالتش را به عهدهی چه کسانی بگذارد... من تا حالا از هیچکس بهاندازهی تو و پدرت بیزار نبودم! اما الآن تو برایم محبوبترینی پسرِ علی...»
و مهمانِ خانهی امام شد...
#عیدتونمبارک💚
♾
@binahayat_ir