دمغ و بیحوصله، افسار اسب را گرفته بود تا امام برگردد.
مرد مسافر، حال و روزش را که دید، گفت «من به جای تو غلامیِ امام را میکنم، در عوض همهی مال و اموالم برای تو!»
غلام دوید سمت مسجد «میدانم بدِ من را نمیخواهید؛ اگر یک شانس بزرگ بیاورم برای پولدار شدن، شما میگذارید؟»
امام جعفر صادق علیهالسلام خندید «اگر میخواهی، برو تا به جایت آن مرد خراسانی بیاید؛ ولی همینقدر بگویم که در قیامت، پیامبر به نور پروردگار چنگ میزند، علی علیهالسلام به نور پیامبر، ما ائمه به علی علیهالسلام، و شیعیان و خدمتگزارانمان، به ما.»
سرحال و شاداب، افسار اسب را گرفت تا امام برگردد.
📚 در محضر آفتاب
✍🏻 شبنم غفاری حسینی