بسم الله الرحمن الرحیم یاد و خاطره سالگرد رحلت در شهرستان فردوس 💠مرحوم استاد مدبر عزیزی💠 را گرامی می داریم. || و || 🔸آخرین خاطره‌ای که من از ایشان دارم این است که شب قبل عمل، محضرشان بودیم، 🔸خاطرم نیست که سر چه بحثی صحبت به اینجا رسید که گفتند آن داستان پروفسور بولون را که بارها برای تو گفته‌ام..، 🔸گفتم که اگر هم فرمودید در خاطرم نیست دوباره بگویید. 🔸این ماجرا را تعریف کردند که مرحوم حضرت آیت الله میلانی که مرجع بزرگ در ✨مشهد✨ بودند نیازمند عمل جراحی شده بودند و این آقای پروفسور بولون که جراح بلژیکی هست، ایشان جراح و استاد پروازی بیمارستان ✨امام رضا علیه السلام✨بوده است. 🔸پروفسور بولون عمل را انجام می‌دهد و منتها قید می‌کند که در آن ریکاوری که بعد عمل هست حتما بگویید که من بیایم بالای سر ایشان (آیت الله میلانی). 🔸آنجا حالتی است که بیمار که از بیهوشی خارج می‌شود، معمولا حرف‌های نامفهوم و بعضی وقت‌ها هذیان‌ها و یا یک چیزهایی بر زبان می‌آورد که به قول بعضی‌ها ما فی الضمیرش را آنجا روشن می‌کند. 🔸در مورد حضرت آیت الله میلانی ایشان که بالای سرش می‌رود می‌بیند که فرازهای بلند‌ عرفانی دعای ابوحمزه ثمالی ✨حضرت امام سجاد علیه السلام✨ را زمزمه می‌کند، و می‌پرسد ایشان چه می‌گوید؟ ترجمه می‌کنند و خیلی تحت تاثیر قرار می‌گیرد. 🔸بعد که ایشان در بخش بوده و به هوش می‌آید خدمت ایشان می‌رسد و می‌گوید که بر من اسلام عرضه کن. 🔸 می‌گویند چگونه، داستان چیست؟ 🔸 عرض می‌کند که «من چند سال پیش پاپ را عمل کردم و در این موقع من دیدم که ایشان یک دو بیتی‌های مبتذلی بر زبان دارد و شما اولین شخصی هستید که من دیدم آنچه که می‌گویید واقعا در ذات شما اثر گذاشته و این هر چه هست حقیقت است» و مسلمان شد و می‌گوید تمامی حجت من در مسلمانی همین آیت الله میلانی است، و اسمش را گذاشت عبدالله که قبرش هم در خواجه ربیع مشهد است. 🔸این مطلب را ایشان شب قبل عمل به من فرمودند، این گذشت تا اینکه در ذهن من‌ این مطلب بود و ایشان را بردیم اتاق عمل و من همراهشان رفتم تا آنجاییکه می‌شد. 🔸در این سی سالی که من فرزند ایشان هستم هرگز ایشان را اینقدر آرام و بشّاش و خوشحال و نورانی ندیده بودم. 🔸وقتی که‌ ایشان را بیرون آوردند من حواسم به این موضوع بود، رفتم بالای سرشان و احساس کردم که الآن حتما هوشیاری نیست و اصلا متوجه نمی‌شوند ولی دیدم آرام لب‌ها تکان می‌خورد، نزدیک‌تر که شدم ایشان چشم‌های‌شان را باز کردند و‌ خیلی خوشحال، آن ذکر این بود که می‌گفتند الحمدلله الحمدلله الحمدلله، همینطور مثل همان الحمدلله‌هایی که ذکر ایشان بود، و آرام از گوشه چشمان‌شان اشک‌ می‌آمد. 🔸آن روز بنا گذاشتم بر اینکه گفتم‌ حتما از عوارض بعد از عمل است، بعد هم که آوردیم ایشان را در اتاق، ایشان خیلی خیلی بشّاش بود، خیلی خوشحال. 🔸 عرض کردم چطور بود بابا؟ فرمودند: عالی، خیلی خوب باباجان، الحمدلله الحمدلله 🔸گفتم بیهوشی چطور بود؟ 🔸گفتند «خیلی جالب بود خیلی جالب بود» که‌ آنجا مطالبی را هم دیده بودند که قرار بود بعد بگویند که خب فرصت نشد. این بشاش‌ترین چهره‌ی ایشان و این ذکر الحمدلله، آخرین خاطره‌ی من از ایشان بود. ________ فرزند حضرت استاد مدبر عزیزی ✅كانال در ايتا، سروش، بله، تلگرام، آپارات، اينستاگرام -------------------------------—- 🆔 @Bineshe_Motahar