بسم الله الرحمن الرحیم || || || ؟ || 🔸 خاطرم هست یک شب جمعه‌ای در کنار مضجع شریف حضرت علی بن ابیطالب امیرالمومنین علیه السلام بودیم، 🔸 وقتی که نماز مغرب و عشا را خواندیم خب همه زوار رفتند سمت هتل؛ هتل ما یک مقدار فاصله داشت و باید با سرویس می‌رفتیم و مجبور بودیم حتما سر ساعت برویم که جا نمانیم چون مسیر طولانی بود و بعد رفتن مشکل می‌شد. 🔸 زائرها که رفتند، ایشان به من گفتند: «خب، برویم یا بمانیم؟» گفتم هر جور صلاح می‌دانید، من هم دلم می‌خواهد بمانیم، و دو نفری ماندیم. 🔸 بعد من با خودم گفتم اگر می‌شد می‌رفتیم و یک استراحت مختصر و شامی می‌خوردیم و بر می‌گشتیم بهتر بود، ولی خب چون راه خیلی دور بود لذا من مردد بودم چکار کنیم؛ 🔸 چون بحث شام مطرح شد، در همین فکر بودیم، یک دفعه دیدیم در وسط آن جمعیت عظیمی که شب جمعه در کنار حرم حضرت امیرالمومنین جمع هستند و شلوغ است، یک مرتبه دیدیم که یک فردی آمد و دوتا فیش غذا را به آقای دکتر مدبر داد و گفت شما بروید شام بخورید. 🔸 بعد ایشان یک نگاهی به من کردند و فرمودند که «امیرالمومنین خودشان گفتند که بمانید.» ______________ خاطره یکی از دوستان حضرت استاد