❇️ خاطرات خاطره ای دیگر از ساواک 🔸جوان بودیم جوانی هم عالمی دارد؛ هفته‌ای یکی دو بار برای آبتنی به رودخانه «گادار» می‌رفتیم، آن روز با مرحوم آقای دانشپایه نشسته بودیم، گفت: برویم به آبتنی. 🔹برخاستیم برویم گفتند: ژیان را بچه‌ها برای کاری برده‌اند. خواستیم بنشینیم، پسر خاله‌ام گفت: ژیان مهاری من این‌جاست با آن بروید. آقای دانشپایه پشت فرمان نشست از شهر خارج شدیم. به ساواک گزارش می‌دهند که آخوندها از شهر رفتند اما با ماشین دیگر. 🔸به طرف قصبۀ راهدهنه رفتیم پس از ۷ کیلومتر از جاده خارج شده از چمنزار راهدهنه عبور کرده به طرف رودخانه می‌رفتیم آخر چمنزار نهر آبی بود بدون پل لیکن به جای پل در آن قسمت پهنای نهر را بیشتر کرده بودند که ارابه‌ها و تراکتورها بگذرند. 🔹نهر پر از آب بود آقای دانشپایه ترمز کرده گفت نمی‌شود عبور کرد. گفتم: این‌جا را من می‌شناسم عمقش کم است برو. رفت در وسط آب موتور خاموش شد، هرچه استارت زد روشن نشد. بلی: تقصیر من بود. 🔸پاچه‌ها را بالا زدیم، پیاده شده از آب گذشتیم، روی چمن نشسته به مرحوم حاج نورالله دوستی پیغام دادیم که تراکتور را آورده و ماشین را بیرون بکشد. 🔹برادران صمدی (اوستا محمد حسین، مصطفی و عیسی همراه با دو دوست دیگر رسیدند) اسلحه‌ساز و شکارچی بودند. اوستا گفت: سلام امروز این‌طوریه چه می‌توان کرد ما دست خالی از شکار برگشتیم شما هم در آب گیر کردید. 🔸جلسه شیرین، گپ دوستانه گرم بود، اگر اشتباه نکنم آقای دهقان بود که در آن نزدیکی باغ داشت کتری چای آورد گرمی جلسه روی چمن داغتر شد. 🔹تراکتور آمد ژیان مهاری را از آب بیرون کشید. مرحوم عیسی و اکبر آقا برخاستند که درد ماشین را درمان کنند، صنعتگر ماهر بودند. 🔸گزارش به ساواک می‌رسد: آخوندها با اسلحه سازان در کنار باغات جلسه دارند. 🔹ماشین درست شد، رفتیم زیر درختان مشدی احد یونسی به شنای دو ساعته پرداختیم. برگشتیم، می‌خواستیم از همان راه که آمده بودیم برگردیم قدری رفته بودیم شخصی گفت: کجا می‌روید نزدیک جاده ژاندارم‌ها منتظر شما هستند. 🔸گفتم: بهتر است درگیر نشویم از این راه برو گرچه خیلی ماشین رو نیست. 🔹آن راه (به اصطلاح) کوچه باغ‌ها، بود، آن را طی کرده وارد محله دوستی راهدهنه شدیم از کوچه فرعی گذشتیم به کوچه اصلی رسیدیم که به بازار روستا (بازار بزرگی بود) وارد شده به طرف جاده برویم که باز شخص دیگری گفت: کجا می‌روید بازار پر از ماشین‌های ژاندارمری شده می‌گویند آمده‌اند شما را دستگیر کنند. 🔸به آقای دانشپایه گفتم: آن راه که یک ماشین ژاندارمری ایستاده بهتر از این مسیر است که چندین ماشین ایستاده، برو. 🔹رفتیم، سمت راستمان دیوارهای باغات بود در آخر دیوارها باید به طرف جاده اصلی می‌چرخیدیم. به محض چرخیدن صدای ترمز زیر پای آقای دانشپایه به صدا درآمد؛ پیش روی ما دو استوار ژاندارم در ماشینی نشسته منتظر ما بودند. کمی مانده بود که دو ماشین به هم برخورد کنند. 🔸نگاهی به استوار کردم دستم را به تندی تکان دادم که بروید کنار، با دندۀ عقب با سرعت کنار کشیدند. 🔹معروف شده بود که ماها معمولاً مسلح هستیم (البته پیاز داغش زیاد شده بود) اما ژاندارم‌ها جواز تیر نداشتند از ما ترسیدند و راه را باز کردند. 🔸رفتیم وقتی که می‌خواستیم وارد جاده اصلی شویم باز ماشین خاموش شد. آقای دانشپایه نگاه کرد دستی به سینه ماشین زد و گفت: بنزین تمام کردیم. 🔹ماشین را به کنار جاده هول دادیم، ایستادیم تا ماشینی بیاید ما را نیز ببرد. دقایقی نگذشته بود که مرحوم شهید سید جعفر طاهری با یک ماشین نو به رنگ قرمز رسید سوار شدیم رفتیم. 🔸به ساواک گزارش داده بودند که آخوندها ماشین‌شان را عوض کردند. گمان می‌کردند این نیز یک تاکتیک است. به سید گفتم ما را از کوچه پس کوچه‌ها به خانه برسان ممکن است مسئله پیش بیاید. 🔹شهر پر از ماشین‌های پادگان پسوه شده بود. بگذار بماند؛ این سینه پر از این گونه خاطرات است. #️⃣ 📖 مطالعه و دانلود 🌐 https://binesheno.com 🆔 @binesheno 🆔 بینش نو | اطلاع رسانی و نشر آثار آیت الله مرتضی رضوی