بـےرودرواسـے
مامان دستش رو پس کشید. - پس بگو خانوم چرا ماتم گرفته! و با چشمهای ریزشده ادامه داد: دوباره چه نق
سرعتی که مامان برای رفتن به آشپزخونه داشت من رو به شک انداخت که آیا واقعاً زنی که تا چند دقیقه‌ی پیش حالش خراب بود مادر من بود؟! بنظرم بعضی از حرفها و کارهای خرافات‌گونه‌ی مامان نتیجه‌ی رفت و آمد با مهین خانوم بود! بعد از ارسال آدرس و ساعت قرار برای ساره از جام بلند شدم و راهِ پله‌ها رو در پیش گرفتم. بین راه نگاهم به مامان افتاد که چه‌طور با حرکات تند مشغول خرد کردن کاهو بود. مشخص بود اونقدر شنیدن دروغ من خوشحال و ذوق‌زدهش کرده که حتّیٰ زمان رو برای عوض کردن لباسهاش هم به هدر نداده! درحالیکه از پله‌ها بالا میرفتم به خودم قول دادم حداقل برای دلخوشی مامان هم که شده امسال قضیه‌ی کنکور رو جدی بگیرم! گاهی اوقات زودتر و گاهی اوقات دیرتر از اونچیزی که انتظارش رو داریم زمان میگذره؛ اون روز هم جز روزهایی بود که عقربه‌های ساعت با هم مسابقه گذاشته بودن، جوری که اصلا متوجّه گذر زمان نشدم و در عرض شاید یک چشم به هم زدن در مقابل نگاه پرمحبت مامان ناهار خوردم و آماده شدم! جلوی پارک موردنظر از تاکسی پیاده شدم و از پژوی آلبالویی رنگی که کنار ماشین شاسی بلند مشکی پارک شده بود میشد حدس زد ساره و سهیل زودتر از من رسیدن! جلوی مانتوی زرشکی رنگم رو مرتب کردم و به کمک شالم موهام رو کمی پوشوندم. از بالای پله‌ها با وجود خلوت بودن پارک خیلی زود متوجّه سهیل شدم که کنار