پایان سخت و جانفرسای عملیات خیبر، برایم با عکسی تمام شد که هرگز فکر نمیکردم بخشی از زندگی مرا با خودش ببرد.
تَنَم خودش را در اسفند ۱۳۶۲ از مهلکه نجات داد، ولی جانَم، بر روی لبه آن وانتی که عکساش را گرفتم، نشست و با دوستانش برای همیشه رفت.
سالهاست که از او خبری ندارم..
گهگاهی در حفرهای از زمان او را ملاقات میکنم.
روز دفن پدرم با همان وانتی که با دوستانش رفته بود، آمد.
چند ساعتی بود و دوباره رفت.
بعضی اوقات در بیماریهای مادرم به او سر میزد، میدیدم که آمده و در کنار تخت او زانو زده و دستان مادر را در دست گرفته و با او حرف میزند.
هرگز از او دربارۀ تصمیم رفتنش در روزهای آخر سال ۶۲ نپرسیدم!
حتی نمیدانم اکنون کجا زندگی میکند!
از برق چشمانش میفهمم از رفتن راضی است.
سالهاست که آرزو دارم، روزی در میان خلسۀ زمان، مرا به جمع دوستانش دعوت کند و در حالیکه در پشت وانت، باد در موهایمان میپیچد و حسابی میگوییم و میخندیم، مرا به خانۀ خود ببرد...
خوزستان، شرق هورالهویزه، اسفند۱۳۶۲
عکس از کتاب در حال انتشار بهرام محمدیفرد، انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس
@bicimchi1